فضا پر بود از رقص نور و گاز مه مانندی که زیر پای جوانان می لغزید! بوی خاصی در محیط پیچیده بود که بی ربط نبود به چند جوان گوشه ی سالن و سیگاری که بینشان رد و بدل میشد. هر دو ایستاده بودند جلوی میز بار و نگاه یکی از آنها غریبانه و ناخرسند بین جمع می گشت و دیگری بی خیال و بی قید، نخ سیگار کشیده نشده ای میان انگشتانش بازی بازی می کرد و از میان تای انگشتانش نوبت به نوبت تاب می خورد و می رفت تا نزدیک شست و برمی گشت سمت انگشت کوچکش!
– اونا،خودشونن؟!
برگشت سمت همراهش که با سر گوشه ای را نشان می داد، شش هفت دختر و پسر دور هم جمع شده بودند. جواب مرد به ظاهر بیخیال، به همراه عصبی و کلافه اش فقط “هوم” بود و نگاهش تیزتر از قبل روی آن جمعیت و تیز شد!و دختر قد بلندی از میان آن جمع شش هفت نفره،با لباس هایی نافرم و بدن نیمه برهنه و آرایش غلیظ و پر اکلیل، از لحظه ی ورودش دنبال این دو نفر می گشت.
وقتی متوجه شد نگاه آنها هم به اوست،از همان فاصله با ناز و ادا لبخندی به عنوان سلام به رویشان زد که جوابی از این دو نداشت! مرد عصبی،چینی به دهان و بینی اش داد و پرسید:
-چندتا دخترن، کدوم از ایناست؟
– قرار بود اون یکی دختره بهمون نشونش بده!
و همچنان که با سیگارش بازی می کرد با سر دختر قد بلند را نشان داد!دختر که هنوز نیم توجهش این سمت بود، دست انداخت دور شانه ی دختری که از خودش کوتاه تر بود و با همین حرکت ساده، به آنها نشان داد کیس مورد نظرشان، همان دختر قد متوسط است.
عنوان :پنجره جنوبی
نویسنده :معصومه بهارلویی
ژانر :عاشقانه
ملیت :ایرانی
ویراستار :فایل برتر
تعداد صفحه :1221
دیدگاه خود را ثبت کنید