امبر و برادرش جیک یه پدر عوضی دارن یه شب که امبر بخاطر آزار های پدرش توی اتاقش گریه می کرده لیام ،دوست برادرش و همسایه ی روبروییش از پنجره به اتاقش میاد تا بهش دلداری بده و شب رو همونجا خوابش می بره و این روند ادامه پیدا می کنه تا اینکه یه شب …
صبح روز بعد، بعد از اینکه لیام دزدکی از پنجره بیرون رفت به آشپزخانه رفتم و جیک را دیدم که با مادرم حرف می زد با خوشحالی جیغ جیغ کردم “صبح بخیر” مادرم با کمی تعجب به من نگاه کرد و با لبخند پرسید ” اول صبحی چی شده انقدر خوشحالی؟” نیشخند زدم و خنده ام را سرکوب کردم بسیار خوب ! من نم یتوانستم به او بگویم دوست پسر من قبل از اینکه از پنجره ی اتاقم به اتاق خودش برود دلیل خوبی به من برای خندیدن داده پس در عوض شانه بالا انداختم “چراکه نه؟”
احتمالا جیک با این قیافه ی از خود راضی اش بطور دقیق دلیل خوشحالی ام را می دانست “خب ،جیک احیانا نمی خوای چیزی بهم بگی؟” سر به سرش گذاشتم و کنارش نشستم سرش را تکان داد، و با گیجی به من نگاه کرد “نه!، باید چیزی بهت بگم؟” مشکوکانه ابرویش را بالا داد. “شاید درباره ی علاقمند شدن به بهترین دوستم” با شانه ام به آرامی به او سقلمه زدم نفسش بند آمد و یک قاشق از غلاتش را روی کانتر آشپزخانه ریخت خودش را بسرعت جمع و جور کرد و به من پوزخند زد.
به طرز طعنه امیزی گفت “من به دوستت علاقمند نیستم ،این کاریه که تو می کنی یادته؟” دست خودم نبود ولی به خنده افتادم همه ی این حالت تدافعی اش به موضوع کمکی نمی کرد اگر او احساسی به کیت نداشت چرا او را دنبال خود می کشید و با او لاس می زد “آره باشه .هر چی تو بگی جیک، من با چشمای خودم دیدمت ،فقط کیتو اذیت نکن” کاسه ام را برداشتم تا برای خود غلات درست کنم لیام از در وارد شد گمانم اگر صورتم مثل صورت لیام شادو شنگول باشد احتمالا مادرم حق داشت بپرسد که از چه چیزی انقدر خوشحالم!…
دیدگاه خود را ثبت کنید