قصهی ماهورا و یک دختر موفق در کـارش هست. حیطهی کـاری خـودش را دارد و اخر هفتـه هایش را کنار رعنا و مـیعاد مـیگذراند. تا اینکه مـیعاد برای یک قرار کـاری و برای دو روز مـی رود. اما بعد از دو روز و حتی یک هفتـه برنمـیگردد. همـین بیخبری از مـیعاد باعث مـیشود ماهورا از کـارهای مـیعاد سر در بیاورد و پای رفت و آمد کسی که همـیشـه از او دور بود، به حریم زندگی ماهورا باز شود.
سرم رو یک لحظه با صدای ریز باران که به شیشه میخورد، از روی لپتاپ بلند کردم. لای پنجره باز مانده بود و پرده ی کشیده رو داشت خیس می کرد، فیلم رو متوقف کردم و بلند شدم و از روی تخت پایین رفتم تا لای باز پنجره رو ببندم.چند ثانیه پشت پنجره، از همان بالا تاریکی بارانی شهر رو نگاه کردم. آه کوتاهی برای ترک اینجا آن هم چند روز آینده کشیدم و حیف که دیگر زمستان امسال برای دیدن دانه های برف با شمیم ساعت ها پشت پنجره نمی ایستادم.
پرده رو دوباره کشیدم و نگاه به شعله ی کم جان کتری برای زیاد کردنش از سکوی کوتاهی که آنجا را از سالن بیست متری جدا می کرد بالا رفتم. پاهایم روی سرامیک سرد نشست که خم شدم و زیر شعله گاز رو زیاد کردم. در قابلمه ی کنار کتری رو برداشتم و نصف لیوانی آب هم روی دم پختک سرد ریختم و زیرش رو روشن کردم تا گرم شود. چرخیدم و یک گام کوتاه کافی بود که من رو به یخچال برساند. درش رو باز کردم و تنها خیاری که درون کیسه
مانده بود و شمیم عادت داشت به ذخیره ی میوه های من دست نزد لبخندی کوتاه زدم. پوست پلاسیده ی خیار را شستم و بدون نمک گازش نگاه به روبه رویم تکیه متر سنگ روی کابینت و دوباره از اینکه اینجا را قرار بود تحویل بدهیم خواستم همراه با آخرین گاز، آه بکشم که صدای پیام گوشیم نگذاشت آهم روی لبم بشیند. چند گام کوتاه من را می رساند روی تختی که لپتاپ و گوشی و ورقه های تصحیح شده رویش بود. طبق معمول جز رعنا، تنها کسی که پیام میفرستاد…
دیدگاه خود را ثبت کنید