قسمتی از رمان اسارت بی پایان :
” شروعِ من بهانهای بود برای تمامِ زخمهایت”
داشتم از شیرینیهای روی میز مزه مزه میکردم و خودمو با آهنگ تکون میدادم، در حالیکه حسی در اعماق وجودم شرمنده بود و اجازه نمیداد این شیرینیها به کامم بچسبن.
مجبور شدم به حاجی بابام دروغ بگم تا به جشنِ تولد کاووس بیام.
کاووس بهترین دوستِ منه، از طریق کار با هم آشنا شدیم.
من یه عکاسم و بیشتر کارهام رو با آتلیه های خصوصی قرارداد میبندم…
با کاووس هم از این طریق آشنا شدم. مدیر یه آتلیه معروفه، که گاهی برای شو یا جشن های عروسی منو به عنوان عکاس با خودش همراه میکنه.
تقریبا هر دومون با همکاریم و بیشتر اوقاتم رو در آتلیهاش سپری میکنم. گاهی که حوصلهمون سر میره یا از کار کردن خسته میشیم، به کافهی کوچیکِ کنار آتلیهاش می ریم و کنار هم نوشیدنی داغ و کیک سفارش میدیم..
عقاید و رفتارهاش خیلی شبیه منه و همین باعث شد بهترین دوستِ من بشه.
نمیتونستم از تولدش بگذرم.
اما اگه حاجی بابام بفهمه دوستِ من یه مَرده، هیچوقت بهم اجازه نمیداد بیام…
به دروغ گفتم دوستام برام یه جشنِ کوچیک تدارک دیدن تا قبل از متاهلی کنار هم جمع بشیم.
سه روز دیگه جشنِ عقدم بود، عقدِ منو امیریل… همون که آوازهاش توی کلِ فامیل پیچیده و وقتی به خواستگاریم اومد، همه انگشت به دهن و متعجب موندن.
چشمامو بستم و فارغ از عذابِ وجدانِ درونم، دستامو توی هوا تکون دادم.
اونم به هیچ وجه راضی نیست بهترین دوستِ من یه پسر باشه و من الان همه رو پیچوندم تا توی جشنِ تولدِ اون باشم.
اگه یه روزی بفهمه حتما با تعجب میگه “دخترِ حاجی، دختر حاجی مستوفی، تورو چه به این غلطا !!”
یا شایدم با اون صدای زمختش بگه:
” وقتی اسمِ امیریل روت اومد، تو غلط کردی به رابطت ادامه دادی”
از بس خشک و رسمیه اسمش هم که میاد آدم خوف میکنه.
دو خانواده ازش حساب میبرن و یه جورایی همیشه حرف حرفِ اونه.
منو هم یه تقریبا تحت تاثیر جذبه و ابهتش قرار داده…
ازش حساب میبرم، اما نه در حدی که قید برنامههای خاصِ خودمو بزنم و به اون متکی باشم.
دوماهه نامزد کردیم میتونم بگم، تمام مکالمهمون طی این مدت به چند تا جمله هم نرسیده و این نشون میده با هم اونقدری که باید، صمیمی نیستیم.
اون، جوری رفتار میکنه که من خیلی راه نمیبینم تا بهش نزدیک بشم.
دوبار با هم به سینما رفتیم ، خشک و سرد فقط به فیلم نگاه کرد و بعد از اتمامش گفت :
” چه فیلمِ بیخودی”
چندبار هم که برای خرید نامزدی و عقد رفتیم، مثل عصاقورت دادهها کنارم راه میرفت و تنها حدِ نزدیکیش به من، دست گذاشتنش روی کمرم بود تا منو به راهم هدایت کنه.
کسی از پشت دربرم گرفت و تا برگشتم به عقب با خنده گفت:
– خفه میشی اینقدر میخوری بیا یکم برقص کالری بسوزون.
دهنم پر بود، سولمازو از خودم جدا کردم و گفتم:
– دست خودم که نیست. عاشقِ شیرینیام.
– برقصیم؟
سرمو بالا دادم:
– بذار بچهها جمع شن، بعد.
پوفی کشید و رفت. پیچیدم تا دوباره یه شیرینی بردارم که کسی روی دستم زد:
– خفه میشی دختر. اینقد نخور.
– چرا همه گیر دادن به شیرینی خوردنِ من، مگه نیومدیم تولد؟
دیدگاه خود را ثبت کنید