دانلود رمان من سیندرلا نیستم از بانوی بارانی با فرمت pdf
البرز پاکنهاد یه کارخونه داربزرگه،کسیکه کمترین توجهی به بقیه نداره! تا وقتی که یه دختر ریزهمیزه و معصوم نگاهشو معطوف خودش میکنه،همش از یه توجه کوچیک شروع میشه اما وقتی به خودش میاد کل دین و ایمونشو به اون دوتا چشم مظلوم باخته و…
– من احتیاجی به پول ندارم. حتی خودم دلخوری را در صدایم شنیدم. ماهی فقط نگاهم کرد، ناراحتش کرده بودم؟ پشیمان شدم و آرا متر گفتم: – یه یادگاری کوچیک برام کافیه. کنجکاو پرسید: – اتفاقی افتاده؟ امشب خیلی به هم ریخته ای. – چیزی نیست. یک جعبهٔ کوچیک باور نکرد، اما برگشت و از گاوصندوق را برداشت. انگشتر نقرهٔ ظریفی را داخلش بیرون آورد و گفت: – نگینش عقیق کبوده، جنس سنگ گردنبندت. انگشتر را گرفتم و انداختم، در انگشت وسطم جا گرفت.
نگینش نه بزرگ بود و نه کوچک، اما کنده کار یهای ریزی روی نقره آن را جلا داده بود. – یادگاری از من، برای وقتی… و بعد انگار انفجاری در مغزم رخ داده باشد… داشت با من خداحافظی می کرد؛ همین بود. ماهی… ماهی… همیشه می دانی چطور حرف بزنی. انگشتر دور انگشتم محکمتر می شد، انگار از گرمای تنم، ذوب شده و درحال خفه کردن انگشتم باشد. قطره اشکی از سدی که گوشهٔ چشمم بسته بودم فرار کرد و روی گونه ام لغزید. نگاهش به اشکم افتاد. ناراحتی به صدایش نمی آمد:– برای وقتی که نبودم…
لعنت به سادگی…طاقت نیاوردم. – می خوای برم؟ جلو آمد، دستش را روی دستم گذاشت، با صدایی گرفته گفت: – ن می خوام مجبور باشی و بمونی. آبی که بر آتش درونم ریخت، فقط گوش های از شعله ها را با صدا خاموش کرد… نیمی از من می سوخت. روی لبهٔ تخت نشست. – اینجا خونهٔ توئه، برای همیشه. احتیا جی نیست که بری. وقتی بری، زندگی بهت می پیچه، وقت نمی کنی بیای پیشم. دست خودم نبود، بازهم دلم برایش نرم شد. جلو رفتم و کنارش نشستم. – می خوای بیام؟ به چشمانم نگاه کرد…
مهسا طاهرخانی
با سلام
میخواستم تشکر کنم بابت رمان خوب و با کیفیتی که تو فروشگاه قرار دادین متن عالی و بدون حذفیات بود