دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه…
(یک من، یک تو و دنیایی حرف… یک کلام، درد و درد و درد…)
_امروز پنجمین خرابکاریه، مراسم چهلم خراب شه دودمان همه رو به باد میدم.
صدای فریادش آن قدر گویا و رسا بود که صدا از هیچ کس در نمی آمد.
معمولا از زمانی که برگشته بود، صدایش به گوش کسی نمی رسید و ذات کم حرفش با خارج رفتن هم عوض نشده بود.
سر همه پایین بود و کسی آتش گرفتن خرمن گندم را گردن نمی گرفت.
دندان قروچه ای کرد و نفرتش از این ملک و خان بودن را سر آن ها خالی کرد:
_وای به روز کسی که بدونم تموم این خرمن سوزوندنا، زیر سر اونه.
پوستشو میکَنم توش پر کاه می کنم، بشه مترسک باغ و مزرعه!
نگاهش روی تک تک رعیت چرخید و بی حرف به طرف سررر سرررای خانه رفت.
در آشپزخانه صدای دیگ های چُدن و مس به هوا بود و هرکس مشغول کاری بود.
چهلم هدایت خان بود و کل بزرگان دعوت بودند.
بدلیل مرگ ناگهانی پدرش هدایت خان، با تلگرافی به ایران بازگشت و جایی باید می ماند که برای رهایی، قید خان بازی و ثروت و زمین ها را زد و برای درس خواندن به امریکا رفت.
ماه منیر که پشت در اندرونی فالگوش ایستاده بود اما چیزی دستش را نگرفت، با لب هایی آویزان به سمت مطبخ رفت.
چشمش که به مادرش پای دیگ افتاد، با لحنی سؤالی پرسید:
_گوش وایستادم ولی…
دیدگاه خود را ثبت کنید