شهرزاد بنا بر دلایلی جدا از (کیومرث خان) پدر سرمایه دارش، مادر و خواهر خود، با مادربزرگش زندگی میکند، اما حسابدار شرکت کیومرث است، حالا به مهمانی بزرگ پدرش برای آشنایی با سهامدار جدید شرکت دعوت شده است و بالاجبار به آن مهمانی میرود و …
روی مبل کمی جابه جا میشوم و نگاه بیحوصلهام را تا روی مهمانانی که هر کدام برای خود مشغول به کاری هستند میچرخانم.
در این لحظه دلم لم دادن روی آن مبل دو نفره کنار بخاری مادری را میخواهد که بوی خوش قیمه زیر بینیام پیچیده باشد نه این فضای سرد و مصنوعی را. نگاهم از روی شیوا که در آن لباس مشکی کوتاه در حال رقصیدن است سر میخورد روی رضا که مشغول صحبت با کریمی است.
نگاه خیرهام را میبیند و در چند کلمه کوتاه از کریمی فاصله میگیرد و به سویم گام بر میدارد کنارم مینشیند و دست گرد شانهام حلقه میکند. سرش را خم میکند و توی صورتم زمزمه میکند: رو به راه نیستی. نفس
گرمش صورتم را در بر میگیرد، کوتاه شانهای بالا میاندازم: ترجیح میدم الان پیش غنچه جون باشم. -بعد شام برو. -منتظرم سهام دار رو معرفی کنید بعد برم که بهونه دست کیومرث خان ندم. نیم نگاهی به ساعتش میاندازد: هنوز نرسیده احتمالا تا یک ربع دیگه بیاد.
سری تکان میدهم و رضا دستش را از روی شانهام بر میدارد و روی مبل پشت سرم میگذارد. بهترین فرصت است سوالاتم را بپرسم. -ما سهام دار نیاز نداشتیم رضا از طرفی قرار بود معاونت به کامیار برسه جریان چیه؟
نگاه میگیرد و بیخیال شانه بالا میاندازد. -نمیدونم کیومرث دلش خواسته بیست درصد از سهامشو بفروشه. ابروهایم در هم تنیده میشوند و محکم میگویم:
رضا! میخواهم از آن حالت بیخیالی خارج شود. طبق عادت همیشهاش انگشت شصت و اشاره را دو طرف لبش میکشد نگاهی به چهره جدیام میاندازد:
به منم توضیح خاصی نداده تا حالا، این مهمونی هم فرمالیتهس واسه جلب اعتماد و دوستی بیشتر با سهام دار جدید این پسره مثل اینکه به اون بالا بالاها خیلی نفوذ داره. گوشه ابرویم را میخارانم: نمیخوای که باور کنم تو از هیچی خبر نداری و یکی از وسط آسمون افتاده که سهام بخره و پست معاونت هم بگیره.
لب به هم میفشارد و میداند که نمیتواند سر مرا شیره بمالد. -از من نشنیده بگیر کیومرث قرض بالا آورده مجبور بود. تک خندهای میکنم و صدایم را پایین میآورم …
دیدگاه خود را ثبت کنید