دلربا عاشق فردی که انسانیتش با خوی حیوانی و درنده آمیخته شده میشود. خون آشامی که به عنوان جفت برای او انتخاب شده، فردی است که سالهای سال است که انسان بودن و انسانیت را از یاد برده…
—-✿❀بخشی از متن رمان❀✿—-
_ هی دختر کجایی تو؟!
چشمانش روی شیرین قفل شده بود. نگرانی کم کم، در دل شیرین رسوخ میکرد.!
_دلربا چی شده عزیزم ؟ داری نگرانم میکنی.!
سعی کرد افکار و ذهن آشفته اش را آرام نگه دارد. شوکه اولیه کمرنگ شده و حالا ترس و تعجب دامنه افکارش را پر کرده بود.! – هی.. هیچی خوبم، چشمامو که گرفتی، یه لحظه ترسیدم.
نگاه شیرین به سمت پاکت کشیده شد. با دیدن پاکتی که در همان نگاه اول، متوجه نمادش شده بود. اخمهایش در هم گره خورد.! _ اون چیه دستت؟؟
نگاه مشکوک شیرین حتی میلیمتری از رویش تکان نمیخورد.! مشکوک و خیره نگاهش میکرد. بازویش را کشید و همراه خود بلندش کرد. _ پاشو دیگه خیلی کم معطل کردی، حالا هم که اومدی نشستی.!
در تمام طول روز، سعی کرد خود را عادی نشان دهد. اما شیرین، اصلا برخورد عادی نداشت.! تمام مدت فقط دورو اطراف را زیر نظر گرفته و صحبتی نمیکرد.! سعی کرد از این حال و هوا خارجش کند. به هیچ وجه نمیخواست، او را درگیر این موضوعات کند.!
_هی دختره، نظرت چیه بریم یه کیک شکلاتی گنده بخوریم.؟
با این که خودش هم حاله خوبی نداشت. اما نگران حال شیرین شد.! بر عکس تمام چیزی که در این مدت دوستیشان دیده، به
لینک بازاریابی این فایل که مخصوص نام کاربری شما ایجاد شده است را کپی و در شبکه های
اجتماعی یا سایت و وبلاگ خود منتشر کنید و از 10 تا 15 درصد پورسانت بازاریابی فروش این
فایل بهره مند شوید.
دیدگاه خود را ثبت کنید