رمان نقطه ویرگول به نویسندگی نسا حسنوند، سرگذشت زندگی یک زن و مرد است که هردو در یک نقطه باهم یکی میشوند.
زنی شکست خورده به نام سپیده که نوزادش را از دست میدهد و بزرگترین وارث خاقان ها که برای رسیدن به ارث و میراث پدرش، زنی میخواهد که برایش بچه بیاورد. ...
نحوه دانلود رمان نقطه ویرگول
رمان نقطه ویرگول به نویسندگی نسا حسنوند، سرگذشت زندگی یک زن و مرد است که هردو در یک نقطه باهم یکی میشوند.
زنی شکست خورده به نام سپیده که نوزادش را از دست میدهد و بزرگترین وارث خاقان ها که برای رسیدن به ارث و میراث پدرش، زنی میخواهد که برایش بچه بیاورد. این دو اتفاقی باهم برخورد میکنند و دقیقا وقتی که سپیده میخواهد خودکشی کند سر و کلهی شادمهر پیدا میشود و…
رمان عاشقانه نقطه ویرگول به قلم نسا حسنوند روایتی خوب و زیبا دارد.
نثری قوی و به شما عزیزان توصیه میشود.
تنم درد میکند از ردِ خنجر هایی که در سینهام فرو بردند.
درد میکند از غمِ بی کسی، تنهایی..
غریبه هایی آشنا…زخم زدند و زخم زدند بر این دلِ بی نوا.
خالقِ غمِ روی دلم خدا بود یا خلق خدا!؟
نمیدانم…
هرچه که بود زمانی که جوانهی غم در دلم کاشته شد، ندایی در گوشم نوید پایانش را داد…
نویدِ آمدنِ مرهمی عمیق بر تمام زخم ها…..
همین شد بهانهای برای صبوری کردن، بهانهای برای مکث قبل از پایان!
رمان نقطه ویرگول به قلم نسا حسنوند داستان زندگی میلیاردری به نام شادمهر است که برای رسیدن به ارث و میراث خاقان ها، باید ازدواج کند و فرزند بیاورد.
اتفاقی با زنی مطلقه برخورد میکند که نوزادش مرده و…
– کمک! یکی کمک کنه… بچهم…
صدای فریادهای سرسامآور زن از بیرونِ بخشِ اورژانس، همهجا را برداشته بود.
عجز و التماس، سادهترین کلماتی که هر روز میشنیدم.
دو پرستار بهسمت در هجوم بردند. همانطور که نگاهم به ساعت مچیام بود، مشغول معاینهی یکی از ۱۲ مریضِ مسمومین الکلی بودم. پارتی و نهایتش خوردن مشروب بیکیفیت. از شدت شلوغی، اورژانس روی هوا بود.
یک ساعت به پایان شیفتم مانده بود. دلم میخواست زودتر بروم. بیخیال مریض و این بیمارستان، من که هیچوقت دکتر با وجدانی نبودم، اینبار هم رویش. ولی انگار امشب باید اضافه هم میماندم، نیرو کم بود.
– آقای دکتر! بیاید کمک.
با صدای داد پرستار، مجبور شدم سریع بهسمتشان بروم.
یعنی این خرابشده دکتری جز من نداشت؟!
انگار دمدستترین بودم.
برگشتم و به بلبشوی مقابلم نگاه کردم.
بچهای اندازهی دو کف دست! شاید کمتر از سی روزه.
گوشت سر و صورتش جمع شده و پر از خونآبه بود.
سریع مشغول معاینه شدم.
– وضعیت حیاتی؟!
– شیارهای اصلی مغزش آسیب دیده.
در این مواقع، زمان مهمترین چیز بود.
– ضربان قلب؟
– روبه افت… کتری آبجوش خالی شده روی صورتش گویا!
نه اینجا دیگر فایده نداشت. هر لحظه ممکن بود بمیرد.
– شستوشو بدید و برای عمل آمادهش کنید. با بخش رزیدنت اتاق عمل هم هماهنگ کنید.
برگهی رضایت را از بخش گرفتم و سریع از اورژانس خارج شدم.
هجوم زنی گریان و آشفته بهسمتم، فرصت گشتن دنبال همراه مریض را نداد. خودش بود. هیچکس حال عجیبی مثل او نداشت.
– بچهم رو چیکار کردید؟ کجا بردینش؟ بذارید منم برم پیشش..
موهای دورنگش از زیر روسری و چادرش بیرون زده بود و نفسش بالا نمیآمد.
– تورو خدا بچهم رو نجات بدید. آبجوش ریخته روش… بابای بیشرفش…
هقهق امانش نداد تا ادامه دهد. دیگر مطمئن شدم مادر همان بچه است.
با پای برهنه و دستهایی پر خون وسط هیاهو ایستاده بود.
بیتوجه به نگاههایی پر از کنجکاوی و ترحم.
– باید ببریمش اتاق عمل. وضعیت خوبی نداره. پدر بچه نیست؟ اگه نه که اینجا رو امضا کنید. خطر مرگ بالاست.
رحم برایم معنا نداشت. باید میگفتم.
آبجوش رگهای مغز بچه را ترکانده بود. مردنی بود، به احتمال زیاد.
با دستهایی لرزان برگه را گرفت تا کامل کند.
تمام تنش به رعشه درآمده بود، چشمهایش…
برگه را که گرفتم، بیتوجه چرخیدم تا بروم که آستین لباسم کشید شد.
– تو رو جون بچههات نجاتش بده آقای دکتر… التماست میکنم.
اگر قرار بود زنده بماند، میماند.
من تصمیم گیرنده نبودم. فقط تلاشم را میکردم.
آستین خونی شدهی روپوشم را از دستش بیرون کشیدم و بیحرف بهسمت اتاق عمل رفتم.
چیزی برای گفتن نداشتم، نه آدم دلداری دادن بودم و نه امید واهی دادن.
به زاری افتاده بوده فلکزده. انگار که من خدا باشم و تنها راه امیدش!
دستهایم را ضدعفونی کردم و به کمک پرستار گان و کلاه و دستکشم را پوشیدم.
باید اول از همه خونریزی را بند میآوردیم.
شاید یکی از کوتاهترین عملهای عمرم بود.
فقط چند دقیقه از شروع عمل گذشته بود که صدای پرستار همراه با بوق ممتد دستگاه بلند شد.
– دکتر! ضربان قلب رفت…
عرق سرد روی پیشانیام غلت خورد و نفس حبس شده ام را زیر ماسک خالی کردم.
حتی نمیتوانستیم از شوک استفاده کنیم و این خود فاجعه بود.
تلاشمان برای احیا بیفایده بود.
ضربان قلبی که رفت و برنگشت.
پیالهی عمری که به سر آمده بود، چارهناپذیر بود.
با تاسف نگاهی به طفل مرده کردم و از تخت دور شدم.
چندمین مریضی بود که در این سالها زیر دستم مرده بود؟!
نمیدانم! فقط از ته دل حس میکردم روزبهروز از این شغل بیشتر متنفر میشوم.
نجات دادن آدمها را دوست نداشتم.
دستکشهای خونی را درون سطل انداختم، باید زیر گزارش را امضا میکردم.
خودکار را از دست پرستار گرفتم و امضایی سریع زیرش زدم.
ساعت: یازده و ۴۸ دقیقه.
علت مرگ: آسیب شدید به شریانهای مغز.
تمام شد.
به همین راحتی.
مرگ و زندگی همیشه به یک مو بند بود.
یکی تا نودسالگی، یکی هم مثل این طفل بیچاره تا یک ماهگی.
البته بیچاره چرا؟!
بیچاره ما بودیم که جور این دنیا را میکشیدیم.
او خوشبختترین بود که بدون چشیدن سختیهای زندگی مرد.
دستی به گردن دردناکم کشیدم و از اتاق عمل خارج شدم.
باز هم رگش گرفته بود.
– چی شد؟ بچهم… بچهم حالش خوبه؟!
با یورش زن به سمتم، همانطور دست به گردن خشک شدم.
همان چهار قدم فاصلهی میانمان را سکندری خورد ولی سریع دست روی سرامیک آلوده گذاشت و بلند شد.
چشمانتظاری زن سیاهبخت را بهکل فراموش کرده بودم.
دستی به صورت پر اشکش کشید و گفت:
– چرا جواب نمیدی آقا؟ میگم بچهم خوبه؟ عملش تموم شد؟! کی میارنش بیرون؟
زنِ جوان حتی نمیتوانست خودش را جمع کند، چه برسد به جنازهی فرزندش را.
برای اولینبار برای گفتن خبر مرگ کسی مکث کردم.
– پدر بچهت کجاست خانوم؟
انگار واقعاً امیدوار شده بود که بچهاش نمرده.
با پر چادرش بینیاش را گرفت.
چشمهایش از شدت گریه ورم کرده بود.
– سرش بره تو گور مرتیکه نسناس، چایی بشه حناقش که بهخاطرش کتری قوری رو چراغ گذاشتم. از من کفری شد، زد زیر چراغ علاالدین، کتری آبجوش ریخت رو بچهم. الهی خیر نبینه، هزاربار بهش گفتم انقدر نخور، نکش که مغزت از خودت نباشه…
دستهی کیف کهنهاش را در دست فشرد و من به این فکر کردم که مگر همچنان از این چراغها وجود دارد؟!
بیقرار نگاهی به درِ پشت سرم انداخت.
با صدایی تو دماغی و بهشدت نگران گفت:
– چرا نمیارنش دکتر؟ بمیرم الهی آبجوش که افتاد روش، بچهم جیغ زد و نفسش قطع شد. فکر… فکر کردم زبونم لال جون داده…
انقدر تند حرفهایش را ردیف میکرد که من هاجوواج نگاهش کردم.
چگونه میگفتم حست درست بوده و کودکت در آغوشت نفسهای آخرش را میکشیده؟
انگار دیوانه شده بودم. مگر بار اولم بود که خبر مرگ میدادم؟
مگر قرار بود از مرگ کسی ناراحت شوم؟
دیدگاه خود را ثبت کنید