قسمتی از داستان لبخند خورشید:
روز بعد حدود ساعت ۱۰ صبح به قصد خانه مهتاب راهی شد. چندباری ایستاد و آدرس را مرور کرد. بار آخر سر کوچه مورد نظرش ایستاد درست آمده بود، وارد کوچه شد اما بیشتر از چند متری نتوانست پیش برود. نگه داشت و پیاده شد. ماشینی جلوی راه را سد کرده بود به پلاک خانهها توجه کرد.
آدرس درست بود. اتومبیل خودش را به کنار دیوار کشاند گوشه ای پارک کرد و پیاده به راه افتاد، کمی جلو رفت و از شخصی که مشغول تعمیر خودروی وسط کوچه بود پرسید میبخشید جناب، منزل فروزنده همینجا..؟ حرفش تمام نشده بود که یکه ای خورد و ناخودآگاه قدمی به عقب گذاشت.
_سلام آقای آریازند شما اینجا چی کار میکنید، چطوری اینجا رو پیدا کردین؟ مهتاب با سرو رویی سیاه و دست های سیاه تر از آن سرش را از زیر کاپوت ماشین بیرون کشیده بود و خندان روبه رویش ایستاده بود. آریازند که پیدا بود حسابی جا خورده، کمی خود را جمع و جور کرد و به زحمت گفت:
خانم فروزنده شمائید!.. من.. فکر کردم یه آقا داره ماشین رو تعمیر میکنه یعنی فکرشو نمیکردم که.. ادامه نداد و نگاهش به سرتا پای او کشیده شد. با یک روسری که پشت سرش گره خورده بود موهایش را پوشانده بود. پیراهنی گشاد و بلند و مردانه روی شلوار جین رنگ و رو رفته ای انداخته بود و …
دیدگاه خود را ثبت کنید