رفت نفس عمیقی کشید تا کاملاً از حس و حال قبر ستون بیرون بیاد. به هیچ وجه نمی خواست روحیه اش به دیگران منتقل بشه مخصوصاً وقتی برای اولین دیدار میرفت زنگ واحد ۵ رو فشار داد و منتظر موند. چند ثانیه بعد صدای مردونه ای به گوشش خورد بفرمایید؟
– سلام! آقای شفیق؟
– بفرمایید؟؟
– دکتر مجیدی من رو فرستادند احتمالاً در جریانید که….
در باز شد به ساعت گوشی نگاه کرد و وارد ساختمون شد. چه بهتر که لازم نبود حضورش رو توجیه کنه چون اصلا فرصت نداشت. همین که قرار بود چند ساعت از تعطیلی جمعه اش اینجا بگذره کافی بود. از آسانسور بیرون اومد و به طرف در نیمه باز آپارتمان حرکت کرد سکوت داخل راهروی عریض کمی توی ذوق می زد ولی میدونست که با آدم های محترمی سر و کار داره و مشکلی پیش نمیاد جلوی در مانتوی زیتونی کوتاهش رو مرتب کرد و با ضربه ای به در وارد آپارتمان شد نمی دونست باید کفشش رو در
بیاره یا نه به قیمت آپارتمان و چیدمان مدرنش نمی اومد که صاحبش آدممذهبی یا سنتی باشه روی سرامیکهای طرحدار منتظر موند تا خبری از مرد
بشه وقتی انتظارش بیشتر از حد طول کشید بلند صدا زد: آقای شفیق!!
صدای سشوار بلند شد و نسیم با تعجب به دور و بر نگاه کرد. دوباره صدا زد:
آقا !! لطفاً ….
صدای خنده با سشوار آمیخته شد. از داخل اتاق به گوش می رسید با ابروی بالا رفته بدون اینکه کفش هاش رو در بیاره به همون طرف رفت. موقع نزدیک
شدن به در کمی تعلل کرد اما باید حرفش رو می زد.
– آقای شفیق
سشوار خاموش شد اما کسی جواب نداد کمی جلوتر رفت و توی چارچوب در پرسید تشریف نمیارید بیرون؟!
صدای مرد نگاهش رو از اتاق بزرگ و تخت خواب و سطش جدا کرد چقدر رسمی!!
دیدگاه خود را ثبت کنید