قسمتی از داستان کوچ:
آخرین بسته ي کرم پودر رو هم از کارتني که جلوش زانو زده بودم، برداشتم و توي قفسه هاي پشتم گذاشتم.هنوز بالاي پيشخون ایستاده بود و سخنراني مي کرد. دقيقاً بالاي سرم. من هم خودم رو به نشنيدن زده بودم. این بار فرشاد سرش رو از ضلع دیگه ي پيشخوني که به شکل اِل بود، کج کرد و پرسيد: چي شد؟ مُردي به سلامتي؟
بد فرم منتظرشون گذاشته بودم. خوشيختانه پشت دیواره پنهان بودم و فاطمه خنده ام رو نمي دید. وگرنه دیگه
ازم حساب نمي برد. صداي نازک فاطمه دوباره به گوشم خورد: بيا بالا، یه نفسي بگير!
فرشاد: آمبولانس خبر کنم داداش؟
فاطمه: دو ساعته دارم صحبت مي کنم. اصلاً شنيدي؟
فرشاد: فاطمه خانوم خودش از خداشه برگرده خونه…
کارتن رو با دست به عقب هل دادم که جا براي بالا کشيدن هيکلم باز بشه. فرشاد ادامه داد: دیروز خودش مي
گفت «چه شکري خوردم»… بي ادبي نباشه.
فاطمه: خواهش مي کنم.
دیدگاه خود را ثبت کنید