از اول همینطوری نبودم ... خیلی تفاوت داشتم با الانم ! او بود که توانست من را عوض کند . خب ... تو که میدانی ! او متخصص این کار است ! اینکه دیگران را وادار کند آن چیزی باشند که خودش میخواهد ! اولین بار توی کافه دیدمش . بین میزها میچرخید ، با مشتری ها حرف میزد و شوخی میکرد ... به طرز حیرت انگیزی زیبا بود .
فکر میکردم اکثر مردهای آن کافه فقط به خاطر دیدن او به آنجا میرفتند . یکی دو باری که نگاهش توی نگاه من گیر کرد ، سر جا خشک ماندم ... عجیب بود ، اما برای اولین بار در تمام زندگی ام آرزو کردم ای کاش کمی خوش قیافه تر بودم .
بعد دستم را بالا بردم و با انگشتانم موهایم را شانه زدم ! یادم است یک فنجان از دستش افتاد کف زمین و شکست . صاحبکارش به او چشم غره رفت و او با ظاهری مظلومانه گفت : ببخشید ! و بعد بلافاصله چرخید و پشت سر صاحبکارش ادا در آورد . همان لحظه عاشقش شدم ...
بی خود و بی جهت ! قبل از آنکه اسمش را بفهمم و یا حتی مطمئن باشم که او هم من را دیده است یا نه . پس از آن من هم رفتم توی لیست عشاق او ... همراه با مردهای پیر و جوانی که فقط به امید دیدن او و لبخندهایش به کافه میرفتند و قهوه های بد طعمش را تحمل میکردند .
دیدگاه خود را ثبت کنید