💥#باور_آفتاب
💥نویسنده: فهمیه رحیمی
💥خلاصه:
داستان زندگی دختری به نام ملیکاست که مادرش در یک سانحه کشته می شود و بعد از فوت مادرش ملیکا با مادر بزرگ و پدر بزرگش هم خانه می شود.
ملیکا از بچگی عادت داشت تابستانها به روستا برود و با آسیه دختر مش تقی که یکی از خانواده های خوب روستا بودند بازی کند.مش تقی 8 فرزند داشت که 3 پسرش در شهر زندگی میکردند و یک دخترش در همان روستا و یکی هم در تبریز دو دختر و یک پسر هم در خانه داشت.پسر کوچکش زکریا درس را رها کرده بود و کمک پدرش در مغازه ی خوار و بار فروشی کار میکرد.
بعد از فوت مادر ملیکا،ملیکا حدود 2 سال به روستا نیامد و وقتی تابستان سال سوم وارد روستا شد رفتار ذکریا تغییر کرده بود و برای او خوراکی روی صندلی جلوی خوار و بار فروشی میگذاشت ... ملیکا هم نسبت به رفتارهای ذکریا بی میل نبود...
تابستان وقتی ملیکا بعد از 9 ماه به روستا امد مش تقی فوت شده بود و ذکریا 6 ماه بود که به سربازی رفته بود و آسیه با پسر کدخدا نامزد شده بود...خبرهای جدید کمی ملیکا را در خود فرو رفته کرد ولی در این باره چیزی به مادر بزرگش نگفت و همین باعث شد مادر بزرگ و پدر بزرگش فکر کنند بهتر است او با ژاله و پدرش زندگی کند....
باور آفتاب
دیدگاه خود را ثبت کنید