دخترک از سرشانه نگاهش کرد و دست مهراد با سیگار روی هوا ماند.
یک کاریزمای ساده، علت نگاه های خیره اش نبود. انگار ایلما جاذبه ای سوای دیگر آدم ها داشت.
جاذبه ای که او خوب میدانست تنها علتش شباهت چهرهی این دخترک ریزه میزه به یک آشنای قدیمی ست…
ترانه آشنایی که از هجده سالگی میشناختش آشنایی که چند ماهی میشد قاصبانه و ناعادلانه به آسمان پر کشیده بود.
-شب خونه نباشم بابام کتکم میزنه.
مهراد سیگارش را روی عسلی خاموش کرد و خودش را جلو کشید.
میان موهایش نفس کشید انگار دنبال عطر ترانه میگشت.
ترانه ای که نبود و او سمجانه در وجود ایلما تقاضایش میکرد.
دخترک پلک زد و او روی موهایش بوسه میزد وقتی که گفت: با من خودم بهش میگم میخوامت.
ايلما لحظه ای بهت زده ماند و مهراد فاصله گرفت.
جمله اش چقدر آشنا بود ایلما نمیدانست مهراد با آن نگاه به پنج سال پیش برگشته…
روی نیمکت زرد رنگ پارک نشسته و وقتی ترانه با بغض و گریه کبودی دستش را پنهان میکند،
او سمجانه دستش را گرفته روی کبودی بوسه زده و خیره به چشم هایش زمزمه کرده بود …
دیدگاه خود را ثبت کنید