از لای در نگاهی دزدانه به بیرون انداختم … همه جا تاریک و سوت و کور بود و این می توانست خبر خوبی باشد برایم … باریکه ای از نور مهتابی از پنجره ی سمت تراس افتاده بود توی راه پله ها … می توانستم امیدوار باشم که تا این لحظه همه اعضای خانه به خواب خوش فرو رفته اند … تنها عادت خوبی که داشتند همین به موقع خوابیدنشان بود دیگر نمی شد وقت تلف کرد … باید دست می جنباندم
فقط از سر ترس و احتیاط بود که زودتر دست به کار نشده بودم … نمی خواستم تا لحظه ی آخر کسی به من مشکوک شود … خاله یا نازان عادتشان بود که گاهی قبل از خواب شبانه به اتاقم بیایند و چند کلمه ای با من حرف بزنند … البته حرف که چه عرض کنم یا پزشان را به من بدهند یا کمی سرکوفتم بزنند و بدبختی ام را به رخم بکشند یا از پیمان جانشان برایم بگویند!
پیمان خیلی دوست داره … می دونی که به خاطر تو رفته ترک … همچین منت ترک اعتیادش را بر من می گذاشتند انگار که به خاطر من می خواست شق القمر کند یا از عشق من فرهاد کوهکن شده بود … همین دیشب بود که دیگر نتوانستم زیر بار منتشان بروم و سرتق جوابشان را دادم یه جور می گین انگار ترک اعتیادش چه
دیدگاه خود را ثبت کنید