دانلود رمان دره ی رویاهای سرگردان اثر مائده فلاح به صورت فایل PDF
الناز که برای کار به تهران آمده با دوستاش در یک عکاسی مشغول میشوند، او به دلایلی برای زندگی به خانه عمه اش میرود تا از مادرشوهر او پرستاری کند! از این ماجرا مادر و پدرش هم اطلاعی ندارند، الناز با آمدنش به خانه عمه عاشق بهزاد برادر شوهر او میشود و نامزدی اش را با سپهر بهم میزند ..
با نگاه به عمه و مهمانش به سمت پلهها قدم برداشتم. وقتی میخواستم پا در اولین پیچ پله بگذارم و همهی سالن از دیدرسم خارج شود، زن دستش را از روی صورتش پایین آورد و دستمالی از روی میز برداشت. سنوسالش کمتر از آن بود که حدس میزدم؛ دختری شاید همسنوسال خودم بود. به حرف آمد؛ جملهای که گفت بالارفتن از پلهها را برایم سختتر کرد: -پروینجون تو رو خدا یهکاری برام بکن، من توی این زندگی زوری طاقت نمیآرم، بعد از عقد میمیرم! لحن پر از التماس و صدای نازکش باعث شد باز هم به سنش شک کنم. شاید به زور بیست سالش را پر کرده بود. عمه در جوابش گفت:
شادی بلند شو برو عزیزم. الان کیوان میرسه و خودت میدونی برخوردش چهطوریه. من کاری از دستم برنمیآد. بهزاد اگه هم بخواد گوش به حرف کسی بده، اون آدم من نیستم. پلهها را پاورچینپاورچین بالا رفتم و تنها کلمهای که توانستم بشنوم “بهزاد” گفتن همراه با گریهی شادی، مهمان عمه بود. ماشین و آدمآهنی کیان بین فاصلهی دو مبل سالن افتاده بودند. تنها جاذبهی بیرونرفتن از خانه میتوانست او را چنین به اسباببازیهایش بیتوجه کند. مادربزرگش هنوز از خانهی دخترش باز نگشته و درِ اتاقش کماکان بسته بود. ماشین و آدمآهنی را از روی زمین برداشتم و به سمت نردهها رفتم. خم شدم تا چیزی بشنوم، اما صدایشان آنقدر آرام بود که چیزی به گوشهایم نمیرسید. ناچار به اتاقی که کنار اتاق کیان بود رفتم. پردهی در ورودی به تراس عقب رفته بود و شمعدانیهای روی نرده جابهجا شده بودند
نگاهی به اطرافم انداختم. پارکت کف اتاق تمیزتر از صبح بود. حتی روتختی هم صافتر از وقتی بود که اتاق را ترک کرده بودم. خردهوسیلههایی که به همراه چمدانم آورده بودم کنار کمد دیواری بودند و جایشان کوچکترین تغییری نکرده بود. عمه مثل همیشه حواسش جمع بود. کنار چمدان نشستم. فکرم کنار عمه و مهمانش مانده بود و دستم بیحرکت روی چمدان. به داخل چمدان زل زدم. شال را از سرم کشیدم و میخواستم دامنم را از آن بیرون بکشم که سروصداهای طبقهی پایین باعث شد همانجا رهایش کنم و از جا بلند شوم. شوهر عمهپری داد میزد: -آخه حیا و آبرو هم خوب چیزیه که تو اصلاً نداری، فردا عقدته، اونوقت اومدی اینجا، تو خونهی من؟ فکر کردی ما هم مثل خودت بیآبرو هستیم؟
دیدگاه خود را ثبت کنید