خلاصه ای از کتاب:
امروز هم مثل دو سال گذشته تو اداره نشسته بود و منتظر که نامه ای بیاد تا تایپ کنه. می دونست همین که این تو این اتاق کوچیک و پشت این میز و با این صندلی ناراحت نشسته رو باید مدیون پارتی بازی فامیل دور باشه که رو انداختن خواهش های مادرش رو قبول کرده و این شغل رو براش دست و پا کرد، تا الان دست زیر گونش با سیستم مشغول بازی باشه هر وقت مهیار هشداری می داد ، فرزاد با این حرف که تو چقدر امل شدی !تو که اینجور نبودی دهنش رو می بست. نیره با زرنگی ذهن فرزاد رو نسبت به مهیار بد می کرد.
نیره می دونست که مهیار برعکس فرزاد زرنگه برای همین می خواست تا جایی که از دستش برمی یاد این دو دوست رو از هم دور کنه! نیره بی مهابا تو رابطه با فرزاد جلو می رفت . فرزاد رو گیج می کرد . داغ تشنه می کرد.با حرفاش با حرکاتش ، با لوندیاش ، با چیزهایی که فرزاد از یه زن ندیده بود. بدون ارتباط فیزیکی »فکر می کرد زوده هنوز«فرزاد رو تشنه خودش کرده بود.
هر جا کم می اورد لیلا و نادره کمک می کردند. نادره رو در جریان گذاشته بود.نادره هم بعضی اوقات راهکارای خوبی ارائه می داد حسابش درست درنیومده!مجبور شده! حتی دلیلش رو هم نمی تونم حدس بزنم!
نمی تونم چی فرزاد رو مجبور به این کار کرده !خودت میدونی که فرزاد از همه بیشتر به تو شبیه هست و چیزی یا کسی به آسونی نمی تونه مجبورش کنه.... حاج مجید فخار حرفهای زنش رو قبول داشت. خودش هم متوجه بی میلی ِ فرزاد شده بود.
اشتیاق خودش 35 سال ِ پیش خیلی بیشتر از فرزاد ِ امروز بود... سری به نشونه تایید بالا و پایین کرد و با نفس عمیقی که کشید سعی در هضم مسئله داشت.
دیدگاه خود را ثبت کنید