دستم رو سایبون چشمام کرده بود و به رومینا که از در دانشگاه بیرون می اومد نگاه می کردم ؛دستی براش تکون دادم که متوجه شد و با لبی خندون به سمتم آمد زهرا:وای خدای من امروز این کنکورم تموم شد باورم نمی شه که دیگه راحت شدیم رومینا: کجا راحت شدیم وقتی بریم دانشگاه تازه اول بدبختیمونه درسا هم سخت تر میشن هی باید درس بخونیم از کلاس ما نمونیم خانم زرنگ .
با بی خیالی به سمت دیگه نگاه کردم و گفتم : زهرا:برو بابا فعلا که کنکور تموم شده ؛می تونیم یک نفس راحت بنشیم کو تا درس ودانشگاه .!
پوفی کشید وبا حرص گفت : رومینا: واقعا دیگه نمی دونم چی بهت بگم ؛دیگه حرفی ندارم.
منم دختری با قد بلند حدود صد وهفتاد و چشمای کشیده که به مامانم رفته بینی ام هم به صورتم میاد کلا همه می گن دختر قشنگی ام و منم خدا رو بابت این قضیه شکر می کنم.
یک داداش به اسم امین دارم که خیلی دوستش دارم؛مهندس ساختمان و شرکت داره . بابام هم مفازه طلا فروشی داره ؛ مامان هم با داشتن مدرک روان شناسی موندن تو خونه رو ترمیح داد تا بیرون کار کنه بیشتر دلش می خواست به زندگی اش برسه. من عا شق پسر عمومم هستم و خیلی دو سش دارم ولی غرورم اجازه نمی ده بهش بگم.
اسمش رامینه و هم سن داداشمه 30سالشه و اونم مهندس عمرانه.
دیدگاه خود را ثبت کنید