سرنگهبان که توجهش جلب شده بود، حالا با هر دو چشم به او می نگریست. دختر گفت: نگهبان دیگری این جا بود که زود اجازه می داد.» سرنگهبان گفت: «اگر من زود اجازه ندهم؟» به سر تام سیمور خواهم گفته سرنگهبان قد صاف کرد. این دختر با آن چشمهای سیاه و لباس بیقواره اصلا از او نمی ترسید. سهل است تهدیدش هم می کرد.
به نگهبان در ورودی اشاره ای کرد. نگهبان کلون در را کشید. سرنگهبان گفت: بذار این آقاپسر، نه دختر خانم، بره تو.
دختر به متلک او اعتنایی نکرد و گفت: «متشکرم آقا.» بعد کتابها را که سنگین تر از حد سن و سال او بود زیر بغل جابه جا کرد. سرش را بالا گرفت و وارد حیاط قصر شد. سرنگهبان زیر چشمی به او نگاه می کرد و در فکر بود…
دیدگاه خود را ثبت کنید