آلاچیق تقریبا یک اتاق سربسته ای بود، وارد آلاچیق شدم و بهار را سر در گوشیاش دیدم… با دیدنم اصلاً سرش را بالا نیاورد وبه عمد مرا نادیده میگرفت، همچنان که خودش را در گوشیاش غرق کرده بود به طرفش رفتم و گوشی را از دستش قاپیدم.
تا بخواهد اعتراض کند، گوشی را خاموش کردم و گفتم:
-با من وقتی هستی با گوشی مشغول نشو.
با حرفم ساکت شد و بعد توجهاش را به نمای بیرون داد. انتظار داشتم بعد از اتفاقی که با بهادر گذرانده بود برایم شرح ماوقع موضوع را بگوید… اصلا امروز آورده بودمش تا بگوید چه شده وچه اتفاقی افتاده ولی او ساکت شده بود.
پس بهتر بود من نقشهام را اجرا می کردم… نزدیک تر شدم به اندازه شاید چهار انگشت فاصله بین ما بود، با نزدیکی من واکنشی نشان نداد…
نه! انگار زیادی معتمد بودم .
دست به طرف صورتش بودم و گفتم:
-به چی نگاه میکنی، با این عینک که بیرون رو تاریک میبینی…و با یک حرکت عینک را از چشمش برداشتم.
تا عینک را برداشتم چشمم به سیاهی گوشه چشمش و گونهاش افتاد… صورتش را در دستم گرفتم وبه طرف خودم برگرداندم …نمیخواست به چشمانم نگاه کند وسرش را پایین انداخته بود…با دقت نگاه کردم:
– کار بهادرِ؟
با چشمانی که از اشک خیس شده بود سرش را به تایید تکان داد.
عصبی از صحنهای که دیده بودم گفتم:
– پسره بی شعور کتکت زده! بابت چی… چیزی که هنوزپرس وجو نکرده
جای دیگر هم کبوده؟
-مهم نیست.
با خشم گفتم:
– جواب منو بده!
باز سرش را به تایید تکان داد.
– یعنی کجا؟
قسمت هایی از زیر گردن و بازو و پایش را اشاره کرد با عصبانیت همراه با تعجب گفتم:
– با چی به تو اینجور حمله کرد؟
قطرهای اشک از گونهاش چکید:
– با کمربند.
زیر لب زمزمه کردم:
– آشغال، خیلی وحشی هستی بهادر… هنوز هم وحشی هستی.
با حرفم واکنشی نشان نداد…
دست به طرف دکمه مانتواش بردم…
من باید آن کبودیها را میدیدم…
دیگر در من حس شهوت نبود…
من قصد آشنایی دستانم را به او دیگر نداشتم… من زخم تنش را میخواستم به خاطر بسپارم…
که تاوان دیدار با من رد کمربندی بود در تن و بدن پرنسسی که باید انتقامم را میگرفتم…
فقط من حق زخم زدن داشتم نه کس دیگری… دکمههایش را دانه دانه باز کردم… دستش را روی دستم گذاشت:
-نه! ارسلان نکن!
دستش را گرفتم و از دستم دور کردم… نگاهم کرد:
– نکن ارسلان… خجالت میکشم
من هم به او نگاه کردم:
– ساکت باش… باید ببینم با پرنسسم چیکار کرده.
– چیزی نیست، خوب میشه.
– دردش آره، ولی ردش نه.
با حرفم ساکت شد…
به دستان من نگاه می کرد…
زیر مانتواش بلیز جلودکمه داری پوشیده بود…
بعد از اینکه مانتواش را کمی کنار دادم دو دکمه بالای بلیز را باز کردم…کبودی بالای سینه اش نمایان شد.
کمی بند سوتین ش را کنار کشیدم، دیدم کبودی که از سینه هایش به طرف زیر بغلش ادامه دارد.
آستین مانتواش را از دستش در آوردم.
-یکی میبینه
– کسی نمیبینه، این شیشه ها از بیرون دید نداره… تازه این وقت روز کسی وسط هفته اینجا نمیاد.
(https://fapool.ir/file/99457/z73Z)*اشتراک گذاری
دیدگاه خود را ثبت کنید