جک گلدنی، استاد مطالعات حزب نازی و هیتلر در دانشگاهی کوچک در مرکز ایالات متحده است و همکارانش، مهاجرینی از نیویورک هستند که با خوف و رجای حاصل از زندگی آمریکایی، به این محل نقل مکان کرده اند. جک و همسر چهارمش بابت، که با عشق، ترس از مرگ و چهار فرزند تجددگرای خود، احاطه شده اند، مسیر ناهموار و پرتلاطم زندگی خانوادگی را با نقد هایی بی سر و ته بر مصرف گرایی و مصرف زدگی، طی می کنند. طی یک حادثه ی صنعتی، ابری سیاه از مواد شیمیایی و کشنده، بر زندگی شان سایه می افکند. این ابر تهدید آمیز، مصداقی جدی تر و قابل مشاهده تر از «برفکی» است که خانواده ی گلدنی را دربر گرفته است، فرستنده های رادیویی، آژیر ها، امواج مایکروویو، دستگاه های فراصوت و خش خش های تلویزیون برفکی که مانند زندگی در هر لحظه در حال نبض زدن است و در عین حال، خطر مرگ و نابودی را یادآور می شود.
تکنولوژی چیزیه که ما اختراع کردیم تا راز ترسناک بدن های رو به فسادمون رو مخفی کنیم. ولی زندگی هم وجود داره، نداره؟ تکنولوژی زندگی رو طولانی می کنه. برای اعضایی که از کار می افتن، جایگزین ارائه میده. هر روز دستگاه های جدید، تکینک های جدید، لیزرها، میزرها، اولتراساند. خودت رو به دستش بسپر جک، بهش ایمان بیار. (برفک)
می تونی به تکنولوژی امید ببندی. تو رو کشیده این جا، پس می تونه بیرون هم ببردت. هدف تکنولوژی همینه، از یه طرف اشتهای همه رو برای جاودانگی تحریک می کنه، از طرف دیگر ممکنه عاملی باشه برای انقراض جهانی، تکنولوژی شهوتیه که از طبیعت برداشت شده. (برفک)
وقتی آگهی های ترحیم را می خوانم، همیشه سن متوفی را نگاه می کنم. ناخودآگاه عدد را با سن خودم مقایسه می کنم. فکر می کنم، چهار سال مانده. نه سال دیگر. دو سال دیگر می میرم. قدرت اعداد هیچ گاه به اندازه ی وقتی که برای محاسبه ی زمان مرگ مان ازشان استفاده می کنیم، نمایان نمی شود. بعضی اوقات با خودم چانه می زنم. دوست دارم شصت و پنج سالگی بمیرم؟ چنگیز خان هم شصت و پنج سالگی مرد. سلیمان محتشم هفتاد و شش سال عمر کرد. بد هم نیست، خصوصا با حال و روز الانم، ولی وقتی به هفتاد و سه سالگی برسم، نظرم چه خواهد بود؟ (برفک)
دیدگاه خود را ثبت کنید