کتاب «اسطوره» Legend نوشتهی «دیوید گمل» در سال 1984 منتشر شد. این داستان با حضور پیک درنای در مقابل درهای بزرگ تالار فرمانروایی آغاز میشود. این پیک درنای مأموریت مهمی دارد، او برای گرفتن تائید و تصویب عهدنامه با اولریک به گلگوتیر آمده است. او در حالی که به شدت عصبانی است و از احتمال موفقیتش در این سفر مطمئن نیست جلوی درهای بزرگ فرمانروایی ایستاده است. دو نگهبان نادیر از این درها حفاظت میکنند و به پیک درنای خیره شدهاند. نگهبان سمت راست مردی کوتاه قد است که کلاهخودی سیخ سیخی با حاشیهای از پوست بز بر سر دارد. پیک درنای پس از آن که اجازهی ورود به مرکز فرمانروایی را کسب میکند از سالنی دراز با ستونهای مرمری گذر میکند و به اولریک، جنگ سالار شمال میرسد. او را در ردای سفید درنای میبیند که نشان خانوادگی آبلاین است. صحبت پیک درنای با اولریک دربارهی عهدنامههای جدید و توافقنامهی تجاری ارباب آبلاین ادامهی داستان کتاب «اسطوره» را شکل میدهد.
کتاب «اسطوره» اولین اثر از مجموعه داستان فانتزی The Drenai Series است. این مجموعه شامل یازده کتاب است که از سال 1984 تا 2004 به نگارش درآمدهاند. فضای داستانهای این مجموعه کاملاً اساطیری و فانتزی است و مخاطب اصلی آنها نوجوانان است.
زمینهای صومعه به بخشهای مختلف آموزشی تقسیم شده بود. کف بعضی از قسمتها سنگی بود، بعضیها چمن، بقیه هم پوشیده از ماسه بودند یا لوحهای سنگی پوشیده از جلبک. ساختمان دیر در وسط آن اراضی بناشده بود، برج قلعهای بازسازی شده از سنگ خاکستری و برج و بارویی با استحکامات. چهار دیوار و خندقی دور صومعه را احاطه کرده بودند. دیوارها از ماسه سنگ طلایی و نرم بود که بعدها اضافه شده بود و ظاهری جنگی نداشت. در کنار دیوار غربی، در پناه شیشه، بوتههای گلی بودند که خارج از فصل گل داده بودند. همه، گلهای رز، به سی رنگ و سایهی گوناگون.
سربیتار زال در مقابل درخت خود زانو زده بود، ذهنش با گیاه یکی شده بود. سی سال تمام با آن بوتهی رز دست و پنجه نرم کرده، تقلا کرده بود و آن را درک کرده بود. همدلی وجود داشت و وحدت. هماهنگی بود.
عطر بود ولی فقط برای سربیتار میتراوید. شتههای روی رز، وقتی که سربیتار به آنها خیره شد، جمع شدند و مردند، و زیبایی نرم و ابریشمین گلهای رز، همچون افیون تمام حواس او را پر کرد. رز سفید بود.
سربیتار عقب نشست، با چشمان بسته، در ذهنش غليان زندگی را در وجود درخت دنبال کرد. زره کامل به تن داشت، زره بالاتنهی نقرهای، شمشیر و نیام، شلوار چرمی با حلقههای نقرهای که روی آن را پوشانده بود؛ کنار دستش کلاهخودی نقرهای نو قرار داشت و بر روی آن عدد یک به خط و الفبای کتیبههای باستانی نوشته شده بود. موهای سفیدش بافته شده بود. چشمانش سبز بودند - رنگ برگهای گل رز. صورت لاغرش، پوستی شفاف و رنگ پریده بر روی گونههای برجسته، زیبایی عرفانی صورت یک مسلول را داشت. با گلها و بوتهی رز وداع کرد، آرام آرام هراس لطیف و نرم گیاه را از میان برداشت. این گیاه از وقتی که اولین برگ را باز کرده بود، او را میشناخت. و اینک قرار بود او بمیرد.
صورتی متبسم در ذهنش روشن شد. سربيتار حس کرد و آرابدراک را تشخیص داد. پیامی درونی در ذهنش پخش شد، ما منتظر تو هستیم. جواب داد، دارم میام.
در میان تالار بزرگ میزی چیده شده بود، تنگی آب و کیک جو رو به روی هریک از سی محل نشستن قرار داده بودند. سی مرد در زره کامل ساکت نشسته بودند که سربيتار وارد شد، در جای خود، روی صندلی بالای میز نشست. به راهب بزرگ، وينتار که اینک سمت راست او نشسته بود، تعظیم کرد.
افراد گروه در سکوت خوراکی خود را خوردند، هر کسی به افکار و مسائل خود میاندیشید، هر یک احساسات خود را دربارهی این نقطهی اوج و نتیجهی سیزده سال تعلیمات بررسی میکرد.
دژ دروس دلنوچ قدرتمند که توسط شش دیوار خارجی محافظت می شود تنها راهی بود که لشکری می توانست از میان کوه ها گذر کند. قلعه نظامی و پناهگاه های امپراتوری درنای بود و اینک تبدیل به آخرین میدان نبرد شده بود. زیرا سایرین همه مغلوب سپاه نادیر شده بودند. حتی امید هم به مهارت های آن پیرمرد متکی بود. سرعت دارد، متقاعد کننده است. پر دل و جرات و سرشار از نیروی زندگی… اینها نتیجه کتاب اسطوره است که همه ی دوستداران افسانه های قدیمی از آن لذت خواهند برد.
رمانی حماسی که تا پایان شما را درگیر شخصیت های مختلف می کند و داستانی با روایت عالی که شما را غافلگیر می کند.
دیدگاه خود را ثبت کنید