رمان اعجوبه یا همان شگفتی اثر آر. جی. پلاچیو، نویسندهای آمریکایی است که در سال ۲۰۱۲ منتشر شده است و دو سال بعد برندهی جایزهی دانشآموزان مین و در سال ۲۰۱۵ هم برندهی جایزهی مارک تواین شده است.
مدرسه میتواند جای بسیار وحشتناکی باشد و رفتار بچهها نیز بسیار بیرحم، آنها نقش بزرگترها را بازی کرده و تا ده سالگی کاملا یاد میگیرند که از تفاوتها بترسند و تفاوتهایشان را پنهان کنند، اما تفاوت آگوست پنهانکردنی نیست، همه فکر میکنند به خاطر قیافهاش او هیولایی است که باید همیشه در خانه باشد، او پسربچهای ده ساله با چهرهای ناهنجار است که به خاطر بیماریاش تا کلاس پنجم در خانه درس خوانده، تا اینکه والدینش با وجود نگرانیهایی که دارند، تصمیم میگیرند او را به مدرسهای خصوصی بفرستند. ورود او به مدرسه باعث مشکلات زیادی میشود، اما او با صبوری و مهربانی خود تمامی شاگردان کلاس را شیفتهی خودش میکند.
شجاعت اگوست بسیار قابل تحسین است، او آنچنان زشت است که کودکان فکر میکنند ماسکی زده تا به زمینبازی، سوپرمارکت یا ... برود. البته خانوادهی شجاعی هم دارد که باوجود تنها رها کردنش در جامعه ریسک میکنند و از نتیجهی آن راضی هستند.
کتاب اعجوبه راویهای متفاوتی دارد، داستان را از زبان تمام شخصیتهای نزدیک به آگوست میشنویم و بعد از شنیدن داستان بهصورت کامل میتوانیم آنها را درک کنیم، بیایید همگی صادق بوده و شخصیتهای کتاب را قضاوت نکنیم، روزی ما هم در گذشته به صورت غریبهای با ماهگرفتگی یا با کنجکاوی به دست و پای کسی به خاطر سوختگیاش نگاه کردهایم یا حتی کودکی را به خاطر نژادش در بازی راه ندادهایم و صدها مثال دیگر…
در واقع کتاب اعجوبه به ما یادآوری میکند انسانهای متفاوتی در دنیا وجود دارند که حق دارند راحت و بدون دغدغهی متفاوت بودن زندگی کنند…
میدانم یک پسر ده سالهی عادی نیستم. خب، البته کارهایم عادی ومعمولیاند. بستنی میخورم. دوچرخه سواری میکنم. توپ بازی میکنم و یک ایکس باکس دارم. ظاهرا اینجورکارها باید از من بچهای عادی بسازند؛ بهخصوص که از نظر شخصیتی هم شبیه بچههای عادی هستم. باوجود این، میدانم که هیچ بچهی عادیای باعث نمیشود که سایر بچههای عادی توی زمین بازی، به محض دیدنش جیغ بکشند و فرار کنند. میدانم که هیچ بچهی عادیای، هرجا که پا میگذارد، سایر بچههای عادی چهارچشمی به او خیره نمیشوند.
اگر یک چراغجادو گیر میآوردم که میتوانست فقط یک آرزویم را برآورده کند، آرزو میکردم قیافهای عادی داشته باشم، تا دیگر هیچ کس به من زل نزند! آرزو میکردم بتوانم توی خیابان راه بروم، بیآنکه مردم با دیدنم رویشان را برگردانند!
بههرحال، فکر میکنم من فقط به این دلیل عادی نیستم که هیچکس مرا عادی نمیبیند. ولی حالا دیگر کم و بیش به این چیزها عادت کردهام. یاد گرفتهام وانمود کنم که نمیبینم مردم با دیدنم چه قیافههایی میگیرند. حالا دیگر همهمان، من، مامان، بابام و خواهرم، ویا، خیلی خوب با این رفتارها کنار میآییم.
خب... بهتر است بگویم، جز ويا! چون او هنوز که هنوز است، نمیتواند بیخیال برخورد دیگران شود و هروقت رفتار بیادبانهای میبیند، واقعا جوش میآورد. مثلا یکبار در زمین بازی، چندتا بچهی بزرگتر از من، سروصدا راه انداختند. من حتی نمیدانم سروصدایشان سر چه چیزی بود؛ چون اصلا چیزی نشنیدم. ولی ویا شنید و درجا، سرشان هوار کشید! خب دیگر، ویا اینطوری است و من اینطوری نیستم.
دیدگاه خود را ثبت کنید