کم نیستند داستانهایی که با روایت خود خواننده را وارد فضای وهمآلودی میکنند و آن را به گونهای تعریف میکنند که مخاطب خودش را هر لحظه در نقش شخصیتهای داستان حس میکند. اما، گاهی در انتهای داستان با پایانی عجیب همهی معادلات به هم میریزد. مارگارت آتوود یکی از نویسندگانی است که با ظرافت وارد ذهن مخاطبان خود میشود و آنها را با اثری متفاوت غافلگیر میکند. آدمکش کور یکی از رمانهای معروف اوست که در بحبوحهی جنگ اتفاق میافتد و خوانندهی خود را تا انتهای داستان غافلگیر میکند.
آدمکش کور با این لغات ساده و واضح آغاز می شود: ده روز پس از پایان جنگ، خواهرم لارا، با ماشینش از یک پل به پایین افتاد. این کلمات را آیریس میگوید؛ کسی که پروندهی مختصر مرگ خواهرش در سال 1945، با گزارشی استنطاقی همراه میشود که فوت را تصادفی اعلان میکند. اما همین که خواننده ی کتاب انتظار دارد داستان لارا را پی بگیرد، آتوود کتاب را تبدیل به رمانی درون رمان دیگر میکند. کتاب، داستانی علمی تخیلی است که توسط دو عاشق و معشوق بی نام و نشان روایت می شود. وقتی که به آیریس باز میگردیم، داستان در قالب مقالهای از یک روزنامه در سال 1947 گفته میشود؛ مقاله ای که از کشف یک قایق بادبانی پرده بر میدارد که حامل جسد شوهر آیریس [کارخانه داری معروف] است. آتوود با کنار هم قرار دادن عناصری به ظاهر دور از هم، دنیایی سرشار از تصوراتی محسور کننده با تأثیری فراموش نشدنی خلق میکند.
دیدگاه خود را ثبت کنید