رمان پری افسونگر _ پریان دختری است که چند وقتی است که بیاراده خود را در جنگلی میبیند که موجودات عجیبی درونش است.
در این بین هم متوجهی وجود خواهرش میشود که از او متنفر است و میخواهد او را بکشد. پریان به هر طریقی میخواهد که خواهرش را نجات دهد، حتی اگر مجبور باشد به آن سفر فوق خطرناک برود!
در این بین حقایقی است که او نمیداند… .
باز تو همون جنگل بودم، کنار همون درختی که رنگ خاص و عجیبی داشت. عجیب دوستش داشتم.
از همون باری که ناخودآگاه خودم و اینجا پیدا کردم تا همین امروز همیشه اینجا کنار این درخت ظاهر میشم.
من بهش میگم درخت پیر چون یه حسی بهم میگفت که عمر این درخت بیشتر از بقیه درختای اینجاست.
از درخت دل کندم و شروع کردم به قدم زدن داخل جنگل.
اینجا همه چی خاص و منحصر به فرد بود. درختا رنگهای عجیب اما فوقالعاده زیبایی داشتن، پرندهها هم همینطور! حتی میوههای درختها هم عجیب و زیبا بود.
به غیر از اینا یه سری موجودات تو این جنگل زندگی میکردن که مثل ما دوتا پا و دوتا دست داشتن اما خیلی کوچولو بودن و گوشاشون هم درازتر بود.
یهو صدای دیگهای رو از بین صدای اونا تشخیص دادم. صدای آب و خنده!
متعجب گوشام و تیز کردم، درست شنیده بودم. صدا کمی ضعیف بود اما شنیده میشد.
با کنجکاوی صداها رو دنبال کردم تا اینکه بالأخره به یه دریاچه خیلی خوشگل رسیدم که چندتا از اون موجودات گوش دراز در حال ورجه وورجه داخل دریاچه بودند.
خندیدم و با ذوق فاصلهام و با دریاچه از بین بردم. دلم میخواست کمی با این کوچولوها بازی کنم اما اونا با دیدنم جیغ کوچکی کشیدن و خواستن که فرار کنند.
دیدگاه خود را ثبت کنید