خلاصهی رمان : سیگار خود را کشیدم و به زنی که مقابلم بود خیره شدم.
شخصی که مامان صدایش می کردم.
زنی که از هشت سالگیم دل خوشی ازش نداشتم، چشمم به نفر بعدیش خورد و نفرت درون چشمم بیشتر شد.
“پدر” فردی که لیاقت این کلمه را ندارد.
آدمی که کلمه برازنده اشو پیدا نمی کنم، آخرین جمله ای که گفت پیچید در گوشم…
“جای آدم های بی بند و بار در خانه من نیست، تو هم مثل مامانت برو بیرون”
قسمتی از داستان رمان مانیا و سهند
هنوز تو شُک جمله اش هستم!!
من؟ به من گفت بی بند و بار من که با یک پسرم تا حالا حرف نزدم؟
دیدگاه خود را ثبت کنید