در یک روز گرم تابستانی در شهر کارتاژ در ایالت میسوری، قرار است پنجمین سالگرد ازدواج نیک و ایمی دون جشن گرفته شود. همه مشغول آماده کردن هدایا و تدارکات جشن هستند که همسر باهوش و زیبای نیک، ناپدید میشود. اما نیک که در نظر سایرین، بهترین همسر دنیاست، کار خاصی انجام نمیدهد. نوشتههایی از دفتر خاطرات ایمی، این موضوع را برملا میکند که این زن کمال گرا و توانا، ممکن است همهی اطرافیانش را در معرض خطری تهدیدآمیز قرار داده باشد. نیک، تحت فشار روزافزون پلیس، رسانهها و به خصوص پدر و مادر ایمی، مجبور به دروغگویی، فریبکاری و رفتارهای نامناسب متعددی میشود. نیک به شکل عجیبی از همه گریزان شده و حال و روز خوشی ندارد. اما آیا او واقعا یک قاتل است؟
به خانه می روم و مدتی را به گریه کردن می گذرانم. تقریبا سی و دو سال ام شده است. سن زیادی نیست، خصوصا در نیویورک. اما حقیقت این است که مدت ها از آخرین باری که کسی را دوست داشته ام گذشته است. پس چطور ممکن است دیگر کسی را ببینم که عاشقش باشم؟ آن قدر عاشقش باشم که با او ازدواج کنم؟(دختر گمشده)
قبل از شام، به کاراژ برگشتم. عجیب بود که وقتی تنر به همین سادگی گفت که اندی نمیتواند با من بماند، او را از ذهنم پاک کردم. چقدر زود این را پذیرفته بودم. چقدر کم برایش ناراحت شدم. در آن پرواز به میسوری، من از عاشق اندی بودن به عاشق اندی نبودن تغییر موضع دادم. انگار که از یک در رد شده باشم. رابطهمان به سرعت رنگ تیرگی به خود گرفت. تبدیل به گذشته شد. چقدر غریب بود که من زندگی زناشوییام را به خاطر دختری که هیچ نقطه اشتراکی بامن جز خندههای بلند و نوشیدن مشروب بعد از معاشقه نداشت خراب کرده بودم.(دختر گمشده)
هر وقت یاد همسرم میافتم، قبل از هر چیز به سرش فکر میکنم. همه چیز از شکل سر شروع میشود. اولین بار از پشت سر بود که دیدمش و چیز جالبی که دربارهی آن نظرم را جلب کرد، زاویه اش بود؛ مثل مغز سفت و سخت و درخشان یک دانه ذرت یا سنگوارهای بود در بستر رودخانه. سرش همان شکلی بود که در دوره ویکتوریا به آن، «سر خوش حالت» میگفتند. به راحتی میتوانستی شکل جمجمه اش را تصور کنی. به هر حال من که او را از سرش شناختم.(دختر گمشده)
دیدگاه خود را ثبت کنید