کتاب «جسدی در کتابخانه» The Body in the Library نوشتهی «آگاتا کریستی» در سال 1942 منتشر شد. داستان این کتاب با اتفاقی عجیب در یک صبح پاییزی آغاز میشود. خانم بانتری همراه همسرش دالی داخل عمارت گوسینگتون هال زندگی میکنند و پیشخدمتهای زیادی دارند. یک روز ساعت هفت صبح یکی از پیشخدمتهای این خانواده به نام «مری» این زوج را از خواب بیدار میکند و به آنها اطلاع میدهد در کتابخانهی طبقهی پایین جنازهی دختری قرار دارد. دالی با شنیدن این خواب ابتدا گیج میشود و فکر میکند خواب میبیند سپس سراسیمه از اتاق خواب بیرون میآید. او به کتابخانه میرود و در کمال تعجب جنازهی دختری بور و زیبا را میبیند. خانم بانتری و همسرش دالی برای پی بردن به حقیقت با پلیس تماس میگیرند و پس از آن به دوستشان خانم مارپل اطلاع میدهند. خانم مارپل پس از شنیدن این خبر سریعاً خودش را به عمارت گوسینگتون هال میرساند و قدم در ماجرایی مرموز میگذارد.
نگهبان شیفت شب و مسئول بار هیچ کدام اطلاعات به درد بخوری نداشتند. نگهبان شیفت شب یادش بود که بعد از نیمهشب به اتاق خانم کین تلفن زدهاند و جوابی نیامده. متوجه ورود و خروج آقای بارتلت نشده بود. گفت هوای بیرون خوب بوده و خیلیها میرفتهاند و برمیگشتهاند. تازه غیر از در اصلی، درهای راهرو هم باز بوده و افراد میتوانستهاند از آنجا رفتوآمد کنند. مطمئن بود که خانم کین از در اصلی خارج نشده. اتاقش در طبقه اول بود و کنار راهپله. در انتهای راهرو دری بود که مستقیم به تراس بیرون باز میشد. راحت میتوانسته از آن در بیرون برود بدون اینکه کسی او را ببیند. تا ساعت دو که رقص تمام میشد، در راهرو را قفل نمیکردند.
مسئول بار یادش بود که شب قبل خانم کین را توی بار دیده، ولی یادش نبود چه ساعتی. حدس میزد اواسط شب بوده. آقای بارتلت کنار دیوار نشسته بوده و انگار توی عالم خودش بوده. نمیدانست چه مدت آنجا بوده. کلی مهمان در رفتوآمد بودهاند. آقای بارتلت را دیده بود، ولی نمیدانست چه ساعتی بوده.
از بار که بیرون آمدند، با پسربچه حدوداً نه سالهای روبرو شدند که با دیدن آنها هیجانزده شروع به صحبت کرد:
شما کارآگاه هستید؟ من پیتر کارمودی هستم، نوه آقای جفرسون. پدر بزرگ من بود که به پلیس زنگ زده و گفت خانم روبی کین گم شده. شما از اسکاتلندیارد آمدهاید؟ لابد حوصله حرفهایم را ندارید، نه؟
کلنل ملت میخواست جواب کوتاهی بدهد، ولی سرگرد هارپر دخالت کرد و با مهربانی و خوشقلبی گفت:
اشکالی ندارد، پسرم. گوش میکنیم. تو هم لابد کنجکاو هستی.
آره بابا، خیلی به این جور چیزها علاقه دارم. شما داستان پلیسی هم میخوانید؟ من که همه را میخوانم. امضای دوروتی سایرز و آگاتا کریستی و دیکسون کار و اچ. سی. بایلی را دارم. گزارش قتل توی روزنامهها منتشر میشود؟
سرگرد هارپر با لحنی جدی گفت: بله. حتماً توی روزنامهها چاپ میشود.
میدانید، من هفته دیگر باید برگردم مدرسه. توی مدرسه برای بچهها تعریف میکنم که مقتول را میشناختهام. واقعاً از نزدیک او را میشناختم.
نظرت در موردش چیه؟ پیتر کمی فکر کرد و بعد گفت: - راستش زیاد ازش خوشم نمیآمد. فکر میکردم خنگ است. مامان و شوهرعمهام هم از او خوششان نمیآمد. فقط بابابزرگ. بابابزرگ خیلی دوستش داشت. ضمناً میخواست شما را ببیند. ادواردز منتظرتان است.
سرگرد هارپر ترغیبش کرد و گفت: پس مامان و شوهرعمه زیاد روبی کین را دوست نداشتند. علتش چی بود؟
نمیدانم. شاید چون فضول بود. از این هم که بابابزرگ خیلی تحویلش میگرفت، خوششان نمیآمد. فکر کنم خوشحال شدهاند که مرده.
سرگرد هارپر با حالتی فکورانه نگاهش کرد و گفت: خودشان گفتند خوشحال شدهاند؟
دیدگاه خود را ثبت کنید