فایل word و قایل ویرایش است.
تعداد صفحات: 108
نویسنده: ژول ورن
بخشی از داستان:
فصل اول :
«پوست نوشته اسرارآميز»
روز يكشنبه بيست و چهارم مي 1863 ميلادي بود كه پروفسور ليدن براك با حالتي شتاب زده و نفس زنان به خانه كوچكش در خيابان كينگ بازگشت . اين خيابان يكي از قديمي ترين محله هاي شهر هامبورگ شناخته مي شد .
مارتا چند لحظه اي پيش از آمدن پروفسور به تهيه ناهار و پختن غذا مشغول شده بود .
من با خودم گفت : اگر عمويم گرسنه باشد بدجوري اوقاتش تلخ شده است او هر وقت گرسنه بماند صبر و طاقتش را از دست مي دهد و بي اختيار مي شود . مارتاي بيچاره كه درب اتاق را نيمه باز كرده بود با ناراحتي پرسيد : هنوز پروفسور ليدن براك اينجا هستند ؟
گفتم : بله مارتا ، ولي اگر ناهار آماده نيست ، نگران نباش . هنوز ساعت يك و نيم است .
مارتا گفت : پس چرا پروفسور به منزل بازنگشته اند ؟ نگاه كنيد ، اينجا هستند . من بايد بروم . شما به پروفسور توضيح بدهيد كه چرا من رفته ام . خواهش مي كنم آقاي آكسل ، فراموش نكنيد . مارتا به آشپزخانه برگشت و من تنها ماندم .
اين واقعيت را مي دانم كه از آن نوع آدمهايي نيستم كه بتوانم پروفسورهاي عصباني و بي حوصله را خوش اخلاق كنم و به آنها آرامش بدهم . در اين خيال بودم كه آهسته خودم را به طبقه بالا برسانم و به اتاقم بروم كه صداي باز شدن در را شنيدم سنگيني قدم هاي پروفسور راه پله را تكان داد و بزرگ خانواده ما خودش را از اتاق ناهار خوري يكراست به اتاق مطالعه رساند در راه ، عصايش را كه با خود مي برد به گوشه اي انداخت و كلاه سفيدش را روي ميز گذاشت . مرا صدا كرد و گفت : آكسل ، دنبالم بيا . و پيش از آنكه تكاني بخورم پرسيد : هنوز اينجا نيامده اي ؟
دیدگاه خود را ثبت کنید