من پسری از جنس آتشم، پسری که می سوزاند و خاکستر می کند. پسری که رحم ندارد و در قلبش چیزی جز سنگ نیست. هرگز در مقابل من دوام نخواهی آورد.
من دختری از جنس آبم، دختری که قلبت را در دست دارد و با یک قطره آتشت را خاموش می کند و حتی اگر اراده کند تورا عاشق می کند.
تو در مقابل من هیچ توانی نخواهی داشت ..
عشق تنها برای انسانها نیست.
تمام موجودات هستی قلب دارند و می توانند عاشق شوند. اما عشق آنها چگونه خواهد بود؟
قسمتی از کتاب:
-یسنا یسنا بیا، دوباره رحیم افتاده به جون یکی توروخدا بیا
-باز چی شده؟ من حوصله کل کل کردن با اون دیو دو سرو ندارم
-الان وقت این حرفا نیست با ساقه انار افتاده به جون مش عباس
-مش عباس؟ به اون پیرمرد چکار داره آخه
-سر جریان پسرش دیگه، گفته پسرم رفته شهر و من ازش خبر ندارم اما خودش قایمش کرده بود
یاسمنو یاس گل ازدواج کرده بودنو تو ده بالا زندگی می کردن، هردوشون بچه داشتن
-چی شده رحیم؟
ازش میترسیدم عین چی اما اعتماد به نفسمو حفظ می کردم اون موقع ها ۱۷ سالم بود و رحیم یک جوون ۲۸ ساله بود قد بلند و چارشونه بود با چشمای مشکیو نافذ که آدم از سرماش یخ می زد.
تعجب نداشت پدرم بهش اختیار تام داده بود یک لحظه برق از چشمم پرید اما گریه نکردم با اینکه یک طرف صورتم درد می کرد و به سوزش افتاده بود اما ذل زدم به چشماشو بهش گفتم : ازت متنفرم..
دیدگاه خود را ثبت کنید