می خوام عجیبترین اتفاق زندگی ام را تعریف کنم. اتفاقی که از آشنایی با دختری مرموز و عجیب آغاز شد.
یسنا دختر همسایه رو می گم. همون که یه عینک بزرگ و گرد به چشم هاش می زد و همیشه یه کتاب توی دستش بود. یسنا با مادرش تنها زندگی می کرد و خونشون دقیقا روبروی خونه ی ما بود.
اونها اصالتا فرانسوی بودن. به خاطر همین بهش می گفتم دختر پاریسی.
راستش من هر شب از پنجره ی اتاقم، خونشون رو می پاییدم، همین باعث شد که متوجه چیز عجیبی بشم.
یسنا عادت داشت هر شب ساعت یازده و یازده دقیقه، چراغ های اتاقش رو خاموش کنه و با صدای بلند به یه آهنگ کره ای گوش بده. پوستم کنده شد تا متوجه بشم که اون یه آهنگ کره ایه عاشقانه به اسم یازده یازده هست.
از اون موقع منم هر شب چراغ ها رو خاموش می کردم که بفهمه حواسم بهش هست. ولی این کافی نبود، باید باهاش روبرو می شدم. من دوستش داشتم و می خواستم که اون هم از من خوشش بیاد، اما تا توی چشم های کسی نگاه نکنی، امکان نداره که ازت خوشش بیاد.
دیدگاه خود را ثبت کنید