حسن ناگهان دید که بوته تکان میخورد. خوب که نگاه کرد در پشت بوته ماری را دید که چنبره زده و سرش را بالا گرفته است. حسن ترسید و خواست که برخیزد و برود، ولی چشمش به چشم مار افتاد.
مار دوستانه حسن را نگاه می کرد. حسن تا آن روز در نگاه هیچ حیوانی آنقدر مهربانی و دوستی ندیده بود.
نگار این حیوان حسن را خاطرجمع کرد و اورا در جای خودش نگاه داشت.
حسن تا آن روز مارهای بسیاری دیده بود، ولی ماری که جلوی او چنبر زده بود با همه ی آنها فرق داشت
دیدگاه خود را ثبت کنید