در این کتاب، ماجرای پسر جوانی به نام “پیترو” بازگو میشود که در جست و جوی کار نزد خانوادهی ثروتمندی به نام خانوادهی “نوئینا” میرود و در آن جا مشغول به کار میشود، اما او به خاطر غرورش، دوست ندارد کسی از این مساله چیزی بداند، “پیترو” در آنجا عاشق دختر ارباب به نام “ماریا” میشود، “ماریا” نیز به او دل بسته است، اما به دلیل اختلاف طبقاتی با پسر دیگری ازدواج میکند، اما با کشته شدن شوهر “ماریا” آن دو بار دیگر به هم اظهار عشق کرده و با یک دیگر ازدواج میکنند، اما ماریا دچار تردید میشود از این که آیا قاتل شوهرش، همان “پیترو” است؟ …
پیتروبنو لحظه ای مقابل کلیسای کوچک روزاریو ایستاد. فکر کرد: «تازه ساعت یک است، هنوز زود است که پیش خانواده نوئینا بروم. شاید هنوز خواب باشند. آنها ثروتمندند و ثروتمندان کارها را با تفنن انجام می دهند.»
بعد از این تردید به طرف سان اوسولا، در انتهای شهر نوئورو، به راه افتاد. اوایل ماه سپتامبر بود. آفتاب هنوز داغ بود و کوچه پس کوچه های خلوت را با حرارت خود می سوزاند. گاه می شد توله سگ گرسنه ای را دید که خود را در باریکه ای سایه، در مقابل خانه های سنگی، به زحمت جلو می شکد.
صدای چرخش آسیای بخاری، از دور، سکوت بعدازظهر را در هم می شکست. و صدایش، نفس نفس زنان و تپنده، گویی تنها تپش قلب آن شهر کوچک بود که داشت در آفتاب سوزان می سوخت.
پیترو که سایه کوتاهی پشت سر خود انداخته بود، برای چند لحظه، با صدای کفش های سنگینش، سکوت جاده را درهم شکست؛ جاده ای که از کلیسای روزاریو به طرف قبرستان پیش می رفت. به طرف محله سان اوسولا پیچید، گاه می ایستاد تا به باغچه ها نگاهی بیندازد؛ باغچه هایی که با علف های هرزه پوشیده شده بودند. در حیاط های کوچک، درختان انجیر وحشی، درختان بادام و آلاچیق های محقر سایه ای اندک انداخته بودند. عاقبت مقابل میکده ای ایستاد که کنار درش جارویی تکیه داده شده بود. وارد شد.
عنوان :راه خطا
نویسنده :گراتزیا دلددا
ژانر :عاشقانه
ملیت :خارجی
تعداد صفحه :331
دیدگاه خود را ثبت کنید