لپ تاپمو بستمو زیر پتو خزیدم. تمام چیزایی که خوندمو تو سرم مرور کردم.شخصیت مرد فیلم که چقدر جذاب بود. خودمو جای شخصیت زن گذاشتم قلبم تند تر زد. با یاد آوری سکانس رابطه ای که داشتن، حس جالبی بهم دست داد. من همیشه دختر هیجان زده ای بودم. درسته هیچوقت با هیچ کس رابطه نداشتم، اما تا دلت بخواد خودم ازخجالت خودم در اومده بودم.
با فکر به رابطه ای که تو فیلم دیدم، چشم هامو فشار دادم و دستم فعال شد…دلم چنین رابطه داغی رو می خواست. اما نه با هر کسی…با کسی که من رو اینجور جذب کنه و آنقدر تو کارش وارد باشه که بتونه من رو راضی کنه…من چهره معمولی داشتم. چشم و ابروی مشکی. پوست سفید…صورت کمی تپل و بدن متناسب. لبهام مثل صورتم پر بود. شاخصه تو دید صورتم بیستر از لب هام، چشم هام بود.
دوستام بهم می گفتن گربه شرک، چون چشمام شبیه اون بود. وقتی مظلوم میشد و می خواست خواهش کنه. اما خودم چشم هامو دوست نداشتم. چون جای لوندی، مظلومیت داشت! اما… مسلما تو این دنیا بالاخره یه مرد پیدا شد که من رو با همین چشم ها و مظلومیت دوست داشته باشه!
یک ماجرای واقعی از زندگی واقعی #دیبا دختری که در کودکی بخاطر دیدن روابط جنسی پدر و مادرش و برخورد نادرست اونا وارد مسیر اشتباهی از شناخت جنسی میشه و در بزرگسالی اونو به سمت روابط خاص سوق میده.
دیدگاه خود را ثبت کنید