مقدمه رمان دستهایت پراز مهر بود. از همان سمتی که خورشید لبخند میزد. از همان سمتی که خورشید از خط دریا پایینتر میرفت. تو لبخند زدی، غرق شدی در آبهای خیالم! تو مهربان بودی! فراتر از آنچه تصور میکردم. اما خیالِ رفتنت برای من جهنم بود. کاش میماندی! **داستان برگرفته از یه زندگی واقعیه اما نویسنده به آن پروبال داده و شخصیتهایی رو هم بهش اضافه کرده!** قسمتی از رمان لیلی من کلید رو تو قفل در چرخوندم. نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. اولین چیزی که شامهام رو نوازش کرد، بوی قورمه سبزی بیبی بود!
وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم. کفشهام رو توی جا کفشی گذاشتم و به سمت آشپزخونه رفتم. – سلام بی بی! نگاهِ عجیبی بهم انداخت و گفت: – سلام به روی ماهت لیلی جان! چقدر امروز زود اومدی! سعی کردم لبخند بزنم. لبخندی که خیلی وقت بود باهاش قهرم! بدونِ اینکه جواب بیبی رو بدم در قابلمه رو برداشتم که بخار غذا روی صورتم پخش شد. – اوم، بیبی دستت دردنکنه. درحالی که داشت برنج رو آب کش میکرد گفت: – میدونستم دوست داری، برای همین درست کردم! حالا هم برو لباسات رو عوض کن عزیزم. غذای شاهوردی رو هم میدم ببر! با آوردن اسم “شاهوردی” اخم کردم. کی تموم میشد این شاهوردی؟! کی خلاص میشدیم از دستش؟ کیفم رو از روی شونه ام کندم و انداختمش روی تخت، خسته بودم! به معنای واقعی…
لینک بازاریابی این فایل که مخصوص نام کاربری شما ایجاد شده است را کپی و در شبکه های
اجتماعی یا سایت و وبلاگ خود منتشر کنید و از 10 تا 15 درصد پورسانت بازاریابی فروش این
فایل بهره مند شوید.
دیدگاه خود را ثبت کنید