مقدمه رمان
دستهایت پراز مهر بود.
از همان سمتی که خورشید لبخند میزد.
از همان سمتی که خورشید از خط دریا پایینتر میرفت.
تو لبخند زدی، غرق شدی در آبهای خیالم! تو مهربان بودی! فراتر از آنچه تصور میکردم.
اما خیالِ رفتنت برای من جهنم بود.
کاش میماندی!
**داستان برگرفته از یه زندگی واقعیه اما نویسنده به آن پروبال داده و شخصیتهایی رو هم بهش اضافه کرده!**
قسمتی از رمان لیلی من
کلید رو تو قفل در چرخوندم.
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
اولین چیزی که شامهام رو نوازش کرد، بوی قورمه سبزی بیبی بود!
دیدگاه خود را ثبت کنید