محمد سام احتشام زاده بعد از تصادف والدینش از عمارت و خاندان بزرگ پدری طرد میشود، پسری ۱۶ ساله که درس را رها کرده و در یک پیتزا فروشی مشغول بکار میگردد، با مرگ پدر بزرگ و مشخص شدن ارثیه، فرصتی برای تغییر و شکوفایی سام ایجاد شده، پسری نابلد که به سختی زمام امور را بدست گیرد و در این میان عشقی عمیق به نیایش …
بالاخره وقتش رسیده بود که دخترک را غافل گیر کند … دلش ناگهان اینقدر تنگ شد که یک لحظه تصمیم گرفت این شیطنت برنامه ریزی شده را رها کند و همین الان برود در خانه شان … ولی جلوی خودش را گرفت … باید او را تنها می دید … باید بابت این همه جاخالی دادن ها و فرار کردن ها کمی گوش مالی اش می داد … یعنی چه که از آن سر دنیا این همه او را چزانده بود
باید تلافی این کارش را سرش در می آورد … قبل از آن باید کارهای اولیه اش را راست و ریست می کرد … عینکش را زد و پشت فرمان نشست … دلش برای همه … عالم تنگ شده بود شاخه های گل را دست به دست کرد … نگاهی به سرتاسر قبرستان انداخت … از سکوت و خاموشی آنجا تمام تنش لرزید … خستگی راه حالا به تنش سنگینی می کرد … این همه راه را از آن سر دنیا انداخته و آمده بود ولی هنوز یک خواب راحت نکرده بود.
آهی کشید و راه افتاد … دومین بار بود که می آمد اینجا یک بار قبل از رفتنش آمده بود و حالا دومین بار بود بعد از بازگشتش به آرامی از بین قبرها رد شد و وقتی به محل مورد نظرش رسید ایستاد … نگاهی به سنگ سیاه مقابلش انداخت … آرام زانو زد …
عنوان :گل کاغذی
نویسنده :بهاره شریفی
ژانر :عاشقانه , اجتماعی , خانوادگی
ملیت :ایرانی
تعداد صفحه :1145
دیدگاه خود را ثبت کنید