سارا دختر 22ساله ایست که در کودکی پدر و مادرش جداشدند، سارا زندگی خوبی را کنار مادرش که مهندس صنایع غذایی درکارخانه شکلات سازیست میگذراند تا اینکه مادر سارا تصمیم به ازدواج با رییس کارخانه میگیرد و مخالفت سارا هم راه به جایی نمیبرد و مادرش باهوشنگ خان ازدواج میکند … سارا با دیدن برادر هوشنگ خان که 11سال از او بزرگتر و مرد جدی و جنتلمن است دچار احساسات شدیدی میشود و نمیتواند جلوی پیشروی احساساتش رابگیرد…..
بوی زیادی خوب شکالت داغ ووانیل رانفس میکشم.نگاه درخشانم روی دستگاه های بزرگی که ازتوی دلشان شکالت های عزیزودوست داشتنی خارج میشود جدانمی شود.همه کارگرهالباس فرم ابی رنگ برتن دارندوروی دهانشان ماسک وبردستشان دستکش های سفیدپوشانده اند. باچشمانم برای شکالت ها الومیترکانم.اب دهان جمع شده ام راکه حاصل دیدن شکالت های دوست داشتنیست قورت میدهم!کوله ام راروی دوشم جابه جامیکنم نگاه حسرت زده ام
رابرمیدارم!
اما طاقت نمیاورم ،نگاهم رادراطراف می چرخانم کسی حواسش به من نیست.از روی دستگاه درحال حرکت شکالتی رابرمیدارم وشتابان به سمت دفترکارمامان میروم. همان جاپشت درشکالت رادردهانم میگذارم.ازطعم شیرین و فوق العاده اش چشمانم رامیبندم ! زبانم راروی دندانم میکشم تااثرات حاصل ازاین ماده شیرین راپاک کنم.بااستین مانتویم لب
ودهانم راپاک میکنم.
اگرمامان شکوه مرا ببیند!!! چندضربه به درمیزنم _بفرمایید داخل. باشتاب دررابازمیکنم سالم بلندوپرازانرژی ام لبخندراروی چهره خسته اش می اورد._سالم زوداومدی!؟ کوله ام راروی مبل می اندازم میروم ومحکم گونه اش رامیبوسم صورتم رابه گونه اش میجسبانم درحالی که دستانم دورگردنش حلقه شده_استادمون نیومد!
دیدگاه خود را ثبت کنید