سال گذشته، در غروب بیستودوم مارس، تجربهی بسیار غریبی از سر گذراندم. تمام آن روز، شهر را در پی یافتنِ یک منزل اجارهای زیر پا گذاشته بودم. منزل قبلیام خیلی نمور بود و نرم نرمک داشتم به سرفههای سختی دچار میشدم که خبر از چیز نحسی میدادند. از پاییز قصدِ نقلمکان داشتم، امّا تا بهار لفتش داده و این دست و آن دست کرده بودم. همهی روز نتوانسته بودم هیچ مورد مناسبی پیدا کنم. در وهلهی اوّل، یک ملک مستقلّ میخواستم، نه اتاقی در خانهی دیگران؛ در وهلهی بعد، حتّی اگر فقط یک اتاق هم بود، میبایست اتاقی بزرگ باشد و، البتّه، تا حدّ امکان هم ارزان. به تجربه دریافتهام که در جاهای تنگ حتّی دامنهی فکر آدمی هم تنگ میشود. و مایل بودم که وقتی به داستانهای آیندهام فکر میکنم توی اتاق بالا و پایین بروم. باری، همیشه خوش دارم که، به جای نوشتن آثارم، غرقِ در فکر کردنِ به آنها شوم و در این رؤیا غوطه بخورم که چگونه از آب درخواهند آمد. و این واقعاً از تنبلی و سستی نیست. نمیدانم از چیست.
دیدگاه خود را ثبت کنید