یکسال است، در تمام این مدت هرچه التماس میکردم کاغذ و قلم میخواستم به من نمیدادند.
همیشه پیش خودم گمان میکردم هر ساعتی که قلم و کاغذ بدستم بیفتد چقدر چیزها که نخواهم نوشت…
ولی دیروز بدون اینکه خواسته باشم کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی که آنقدر آرزو میکردم، چیزی که انتظارش را داشتم…!
اما چه فایده…
از دیروز تا حالا هرچه فکر میکنم چیزی ندارم که بنویسم.
مثل اینست که کسی دست مرا میگیرد یا بازویم بیحس میشود.
حالا که دقت میکنم مابین خطهای درهم و برهمی که روی کاغذ کشیدهام تنها چیزی که خوانده میشود اینست:
((سه قطره خون.))
دیدگاه خود را ثبت کنید