قبل از شروع کتاب، متن کوتاهی از قصصالانبیاء – ابواسحق نیشابوری – آمده است که چنین است:
«… آن پشه را زنده بداشت در مغزِ وی تا مغزش بخورد – سیزده شبانهروز. پس نمرود بیطاقت شد. گفت چگونه کنم؟ بفرمود تا بوقها بساختند و میزدند بر سرِ او تا آن آواز در سرش افتادی و آن پشه ساعتی از خوردن بایستادی از آوازِ بوق…»
داستان این کتاب ۳۱۱ صفحهای در یک روز – از صبح تا شب – اتفاق میافتد. اما چون شخصیت اصلی کتاب – کارون – در طول روز تحت تاثیر مواد مخدر است، خواننده همراه با او در زمانهای مختلف سیر میکند. همچنین در طول رمان، کارون کتابی در دست دارد که ما هم همراه با او آن را میخوانیم. به عبارت دیگر یک کتاب دیگر هم در این رمان گنجانده شده است. همه این موارد باعث میشود که داستان کتاب کوچه ابرهای گمشده بسیار بیشتر از یک روز به نظر برسد.
کارون جوانی است که به دلیل جنگ از جنوب کشور به تهران آمده است و حرفه کتابفروشی را پیش میگیرد. کار او پیدا کردن کتابهای نایاب برای مشتریان است و گاهی کتابخانه افراد دیگر را یکجا میخرد. او فردی کتابخوان با ذهنی باز است که در طول داستان هم کتابی مطالعه میکند.
کارون در تهران روی سقف یک کانتینر جایی برای خوابیدن پیدا کرده و بساط خودش را کنار پیادهرو دارد. حتی با دختری به نام پریا آشنا میشود که اگر میتوانست به او برسد شاید روحیهاش به کلی عوض میشد. اما زندگی همچنان به کارون روی خوش نشان میدهد و او با ممشاد آشنا میشود. فردی توانا و ثروتمند که کارون را زیر پر و بال خود میگیرد و حتی خانهای در اختیار او قرار میدهد. ممشاد آدم مرموزی است که برای کارون فقط یک محدودیت تعیین میکند و آن هم این است که به دختری به نام شیده نزدیک نشود. اما ماجرا از آنجایی سخت میشود که شیده از کارون میخواهد «کتاب کوچه ابرهای گمشده» را برای او پیدا کند و…
اما داستان کتاب که شروع بسیار جذابی دارد از صبحی شروع میشود که کارون تلاش میکند چیزی به یاد آورد. او دیشب در یک مهمانی حضور داشته و امروز صبح ذهنش هنوز تحت تاثیر مواد است بنابراین نمیتواند به شکل دقیق به یاد آورد که قرار بود چه کاری انجام دهد. جملات ابتدایی کتاب چنین است:
قارقارِ کلاغ
درِ خانه را که بست میخکوبش کرد. انگار به دنیای دیگری آمده بود و سر از یک فضای دیگر درآورده بود.
تشنه بود.
یک آبسردکن – خواب دیده بود یا پشتِ در بود که دیده بود؟ پشتِ در نبود که آن زن میخواست هلاکش کند؟ زنی با دهان باز و آروارههای مهیب. سرش تا گردن در دهان زن بود. بود یا در خیال بود که تشنه بود و زن برایش انگشت، روی فشاری آبسردکن گذاشته بود؟ آب پاشیده بود توی صورتش و چشم که باز کرده بود لکهی ماه را دیده بود.
قار قار
فایل کتاب صوتی به صورت mp3 در اختیار علاقه مندان قرار میگیرد.
دیدگاه خود را ثبت کنید