مقدمه:
در علم ان ال پی ،می گویند از طریق داستان می توانید به شکلی اثر گذار پیامتان را منتقل کنید زیرا که داستان ها با تجربیات و احساسات افراد مختلف ارتباط برقرار می کند.داستان می تواند اطلاعات مورد نظر را به شکل غیر مستقیم منتقل کند. ما در این کتاب 25 فصل و 25 داستان اموزنده را برای شما عزیزان اماده کرده ایم که خیلی راحت بتوانید با مطالب کتاب ارتباط برقرار کنید و بدون مقاوت ذهن بتوانید این مطالب را مورد استفاده قرار دهید تا هر چه زود تر همه باهم در قله های موفقیت قدم بگذاریم.
تا به حال مصاحبه های زیادی از انسان های موفق دنیا (در کتاب ها ،مقالات ، روزنامه ها،رادیو ،تلویزیون و جاهای مختلف ) شنیده یا خوانده ایم که از تمام انها سوال شده راز موفقیت شما در چیست ؟و انها پاسخ های گوناگونی داده اند از جمله؛سحر خیز بودن،سماجت، پشتکار،جسارت، سخت کوشی،ناامید نشدن و....خیلی از ما بسیار سعی کرده ایم مثل انسان های موفق زندگی کنیم و راز موفقیت انها را در زندگی خود پیاده کنیم و به موفقیت دست پیدا کنیم،ولی هرچه تلاش کرده ایم کمتر نتیجه گرفته ایم.برای مثال می گویند یکی از رموز موفقیت سحر خیزی است ،اکثر کارگران کارخانجات معمولا ساعت 5الی 5.5 صبح از خواب بیدار می شوند و باید مسافتی را طی کنند و در ساعت 6.5 الی 7 صبح در کارخانه مشغول به کار شوند،خب این انسان های شریف، سحر خیز هستند پس چرا تا آخر عمر خود کارگر باقی می مانند و موفق و ثروتمند نمی شوند؟یا انسان هایی که شغل فصلی دارند و درامد ناچیزی دارند انها هم با پشتکار تلاش می کنند و ناامید نیز نمی شوند پس چرا ثروتمند و موفق نیستند؟؟بنابر این متوجه می شویم که مسیر موفقیت با یک راز به نتیجه نمی رسد و حلقه های گمشده ای این بین رازها وجود دارد که انسان های موفق در زندگی خود به صورت نا خوداگاه رعایت کرده اند و چون نا خوداگاه بوده است انها را بازگو نمی کنند.
نتیجه می گیریم موفقیت یک راز نیست یک نظام دقیق است که اگر از این نظام اگاهی پیدا کنیم به راحتی می توانیم در تمام جنبه های زندگی از جمله (موفقیت مالی،روابط،سلامتی، خانواده،زناشویی و...)به موفقیت های چشمگیری دست پیدا کنیم.
مژده:
در ابتدا می خواهم به شما یک مژده بدهم؛در گذشته و در تحقیقاتی که از انسان های موفق انجام شده معمولا موفقیت را همراه با شکست های پی در پی آورده اند ولی می خواهم به شما مژده بدهم که دیگر موفق شدن، مانند گذشته سخت و طاقت فرسا و در پی شکست های متوالی نیست و در زمان حال باوجود اطلاعات وپیشرفت تکنولوژی و با وجود مربیان و کوچ های موفقیت، این مسیر را می توانیم از کوتاه ترین مسیر و کم خطا ترین مسیر و با کمترین هزینه ها عبور کنیم.فقط کافیست که باور کنیم، مسیر موفقیت آسان است.پس در این مسیر (میانبر) با ما همراه باشید.
ایا یک پیچ که خیلی محکم بسته شده است را می توان با دستان خالی یا دندان باز کرد؟مسلما باید نیرو و زمان بسیاری را هدر بدهیم و شاید به خودمان آسیب برسانیم ولی در اخر نمی توانیم ان را باز کنیم، بنابراین همانطور که برای باز کردن یک پیچ، احتیاج به ابزاری مثل اچار داریم،برای رسیدن به موفقیت نیز احتیاج به ابزاری داریم که من این ابزار را نظام موفقیت نامیده ام،که در ادامه این ابزار و چگونگی استفاده از انها را برای شما بازگو خواهم کرد؛
می خواهم در ابتدا شما را با یک سوال چالش برانگیز مواجه کنم.
ایا این سوال درست است که انسان به هر چیزی که بخواهد و فکر کند می رسد؟
اصلا برای چه در زندگی می خواهیم که به یکسری از اهداف برسیم ؟
اصلا برای چه هدف گذاری می کنیم؟
موفقیت چیست و چرا رسیدن به اهداف را موفقیت می نامیم؟
باید بگویم که تمام مسیر زندگی هدف گذاری است.و رسیدن و نرسیدن به هدف را موفقیت وعدم موفقیت می نامند....
برای مثال پیدا کردن شغل دلخواه ،خرید منزل یا خرید اتومبیل دلخواه،حتی خوردن آب نیز نوعی هدف گذاری است؛زیرا ما ابتدا در ذهن خود تجسم می کنیم که لیوان را بر می داریم و ان را پر از اب می کنیم و می نوشیم بعد به سمت لیوان می رویم و اب را ان گونه که تجسم کرده بودیم می نوشیم.
هرکاری را بخواهیم انجام دهیم ابتدا ان را در ذهن خود تجسم می کنیم و بعد برای انجام ان اقدام می کنیم.
پس بنابر این تمام زندگی ما گره خورده به تجسمات و هدف گذاری های ما....
پس چگونه می شود که در بعضی اوقات به انچه فکر می کنیم می رسیم و گاهی اوقات نه؟؟؟؟؟؟
رسیدن به اهداف یعنی خلق کردن ان در زندگی...یا همان آفرینش چیزی در دنیای فیزیکی...
فرایند افرینش 3 بخش دارد...
بخش اول:تجسم
بخش دوم:احساس
بخش سوم:دریافت
ولی من در این کتاب می خواهم پا را فراتر از این ها بگذارم و به شما بگویم که این سه بخش را می شود هرکدام را به بخش های بسیار زیادی تقسیم کرد و حتی باز هم فراتر از ان، این سه بخش پیش نیاز هایی دارد که ابتدا باید
ان پیش نیاز ها را ایجاد کنیم بعد تازه به بخش تجسم قدم بگذاریم پیش نیازهایی که بسیار مهم هستند و اگر آنها را در خود ایجاد نکنیم به جرات می توانم بگویم که هیچ گاه به اهداف بزرگی دست پیدا نمی کنیم....
از پیش نیاز ها که عبور کنیم تازه می رسیم به تجسم، در اکثر کتاب هایی که در مورد هدف گذاری مطالعه کردم همیشه یک سری ابهاماتی بود و من احساس می کردم که نمی تواند تمام داستان همین باشد که ما بیاییم اهداف را بنویسیم و شروع کنیم به تجسم کردن و ان هدف در زندگی ما خلق شود..چون بارها و بارها این کار را کرده بودم ولی کمتر به نتیجه رسیده بودم تا اینکه بعد از سه سال مطالعه و تحقیق و میلیون ها تومن هزینه بابت کلاس های متعدد و سمینارهاو کارگاه های رشد فردی و قانون جذب و کارافرینی و.... بالاخره متوجه شدم؛ رسیدن به اهداف و موفیقیت یکسری پیش نیازها و یکسرس پس نیازهایی را احتیاج دارد.من در این کتاب سعی کردم با داستان های کوتاه اما واقعی و بسیار اموزنده این مطالب را برای مخاطبان و عزیزانم باز کنم که بسیار راحت و قابل درک باشد امیدوارم که مورد پسند شما سروران عزیزم قرار بگیرد...دوستدار همه ی مردم عزیز کشورم محسن واخته.
بخش اول: پیش نیازها
سخن اول
انسان ماشین اثبات باورهای خود می باشد (تونی رابینز)
تا به حال شده بایک ماشین لباسشویی رانندگی کنید؟یا بایک ماشین سواری ظرف بشویید ؟؟
مصلما جواب نه است...ماشین فقط یک کار را انجام میدهد .ماشین سواری فقط سواری میدهد و ماشین لباسشویی فقط برای شستن لباس ها است.و انسان نیز ماشینی هست که فقط باورهای خود را اثبات می کند... حال این جمله به چه معناست؟؟
یعنی هر چیزی رو که ما باور داشته باشیم ذهن ما و تمام کائنات دست در دست هم میدهند تا همان باور را در زندگی ما به اثبات برسانند.
چه شما بگویید که می توانید کاری را انجام بدهید و چه بگویید که نمی توانید آن کار را انجام بدهید در هر دو صورت حق با شماست. (تونی رابینز)
پس نتیجه می گیریم رسیدن به اهداف مستلزم داشتن یک پیش نیاز است به اسم باور.پس ابتدا باید بپردازیم به باورها و چگونگی شکل گیری باورها.
فصل اول:باورها
ابتدا می خواهم با ذکر چند داستان کوتاه و واقعی قدرت باور را کمی بیشتر برای شما عزیزان ملموس کنم بعد بگویم که باورها چگونه شکل می گیرند
داستان اول.سردخانه ی قطار
شخصی به صورت پنهانی سوار قطار شد و در یکی از واگن هایی که درب ان باز بود پنهان شد چراغ ان واگن خاموش بود و هیچ چیزی در ان مشخص نبود بعد از این که کمی اطراف خود را لمس کرد متوجه شد که در سردخانه ی قطار است و چون قطار در حال حرکت بود درب قطار هم قفل شده بود و نمی توانست از انجا بیرون بیاید وقتی قطار در ایستگاه اخر ایستاد مسؤلین قطار متوجه شدن که مردی در سردخانه ی قطار مرده است وقتی جنازه ی ان مرد را کالبدشکافی کردند متوجه شدند که بر اثر سرما مرده است مامورین قطار بعد از تحقیقات متوجه شدند که سردخانه ی قطار خاموش بوده است بعدها دانشمندان متوجه شدند که به خاطر باور او که هوا سرد است و دارد یخ می زند ازسرما بدنش یخ زده بود.... کمی تامل...
داستان دوم:اشتباه
روزی در یک بیمارستان دونفر برای گرفتن برگه ی ازمایش خود به ازمایشگاه رفتند شخص اول یک سرماخوردگی جزئی داشت و شخص دوم سرطان داشت پرستار اشتباهی جواب ازمایش شخصی که سرطان داشت را داد به شخصی که سرما خورده بود و جواب ازمایش شخص سرما خورده را داد به او که سرطان داشت ..به نظر شما چه اتفاقی رخ داد ؟شاید باورش سخت باشد ولی شخصی که سرماخوردگی داشت بعد از مدتی از بیماری سرطان از دنیا رفت و شخصی که سرطان داشت و فکر می کرد که سرماخورده خوب شد و به زندگی خود ادامه داد...کمی تامل
داستان سوم:ازمایش دانشمند
روزی یک دانشمند برای ازمایش خود درخواست کرد که دو زندانی را که قرار است اعدام شوند به او بسپارند تا روی انها ازمایش انجام دهد.هر دو زندانی را به دو درخت روبه روی هم بست و زیر دست انها یک کوزه قرار داد زندانی اول را چشمانش را بست و یک تیغ به دست او کشید و خون دستش به داخل کوزه می چکید و چک چک صدا میداد و زندانی دوم وحشت زده او را تماشا می کرد بعد از گذ شت تقریبا یک ساعت زندانی اول مرد و نوبت به زندانی دوم رسید چشم اورا نیز بستند ولی این بار با پشت تیغ بر روی دست او کشیدند در حدی که احساس سوزش کند و با ریختن اب در کوزه همان صدای چک چک کردن خون را ایجاد کردن جالب اینجاست که نتیجه ی این ازمایش این بود که زندانی دوم هم با این باورکه رگ او را زده اند دقیقا در همان زمانی که زندانی اول مرده بود اوهم مرد ...کمی تامل...
این داستان ها را در ابتدا اوردم که بدانید باور شما چقدر قدرت دارد که حتی می تواند جان انسان سالم را بگیرد...
داستان چهارم:عقاب ومرغ
روزی عقابی در بالای یک کوه لانه ای داشت داخل لا
نه ی عقاب چند تخم وجود داشت که چند روزی بیشتر نمانده بود که جوجه عقاب ها سر از تخم بیرون بیاورند در همین حین باد شدیدی شروع به وزیدن کرد یکی از تخم ها از داخل لانه به بیرون افتاد و بعد از غلط خوردن به پایین کوه رسید و سالم مانده بود در پایین کوه چند مرغ و خروس زندگی می کردند یکی از مرغ ها بنا بر حس غریزی خود روی ان تخم نشست و بعد از چند روز جوجه عقاب سر از تخم بیرون اورد و کنار مرغ و خروس ها بزرگ شد در بالای کوه هم دیگر جوجه عقاب ها که بزرگ شده بودند شروع کردند به یادگیری پرواز و بعد از چند ساعت شروع کردند به پرواز در اسمان.جوجه عقابی که بین مرغ و خروس ها بود انها را دید و احساس کرد که چقدر دوست دارد پرواز کند و یک حسی از درون به او می گفت که تو هم می توانی پرواز کنی و شروع کرد به بال زدن از روی زمین.مرغ وخروس های دیگر که این صحنه را دیدند خیلی تعجب کردند که چرا او دارد این کارها را می کند وشروع کردند اورا مسخره کردن، که تو هم یکی از ما هستی و نمی توانی پرواز کنی الکی خودت را خسته نکن.عقاب داستان ما کمی ناراحت و سرخورده شد ولی باز هم دست از تلاش برنداشت .جوجه عقاب هایی که داشتند پرواز می کردند تلاش او را روی زمین دیدند و به سمت او فرود امدند و گفتند که تو چقدر شبیه ما هستی تو هم قطعا می توانی پرواز کنی پس تلاش کن ما هم ابتدا زمین خوردیم و این کار برای ما هم سخت بود. با کمک دیگر جوجه عقاب ها به بالای تپه ای رفتند تا از بالای ان تپه بتواند پرواز کند و مرغ و خروس ها پایین تپه این صحنه را تماشا می کردند و به او می گفتند تلاش بیهوده نکن توهم مثل ما هستی وما نمی توانیم پرواز کنیم عقاب داستان ما از روی تپه پرید و بعد از کمی بال زدن به زمین خوردو مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و مسخره کردن و گفتن دیدی بهت گفتیم تو هم مثل ما نمی توانی پرواز کنی فقط داری خودت رو اذیت می کنی پس دیگه از این مسخره بازی ها دست بردار و به این کار بیهوده ادامه نده واین حرف ها روی عقاب داستان ما تاثیر گذاشت و نامید شد و دیگر هیچ وقت برای پریدن تلاشی نکرد و تا اخر عمر خود کنار مرغ و خروس ها روی زمین راه رفت..کمی تامل...
امیدوارم با خواندن این داستان ها به اهمیت باورها پی برده باشید، که به قدری باورها روی زندگی ما تاثیر دارند که باورهای منفی ومخرب می توانند یک انسان سالم را تا حد مرگ برسانند (مثال داستان دوم و سوم)ویا می توانند ما را تا اخر عمر از رسیدن به موفقییت باز دارند.همه ی ما انسان ها در زندگی خود باورهای منفی فراوانی داریم از (نشدن ها،نمی توانیم ها،غیر ممکن ها و...)که اگر بتوانیم این باورهای منفی که شاید خیلی از ان ها ریشه در کودکی ما دارد را تغییر دهیم، تمام دنیای حال و اینده ی ما تغییر می کند.در ادامه می خواهم برای شما بگویم که باورها چگونه بوجود آمده اند؟
چگونگی شکل گیری باورها
باورها از تکرار توجه هات ما روی موضوعات مختلف شکل می گیرند.
توجه هات شامل: (دیدن.شنیدن.حرف زدن. فکر کردن و..)هستند.همه ی این موارد را می توان ارتعاش نامید..
به هر موضوعی که به هر شکلی توجه کنیم در واقع داریم از خود ارتعاش خواستن ان چیز را صادر می کنیم.به روایت دیگر ارتعاش طول موج افکار ماست که به سمت کائنات ارسال می شود.هر موضوعی را که در زندگی به ان توجه می کنیم یعنی به ان فکر می کنیم ،ان را می بینیم ،در مورد ان می شنویم و از این قبیل کارها یعنی ما داریم در مورد ان موضوع ارتعاش می دهیم و داریم از ان دعوت می کنیم که به زنگی ما وارد شود.تکرار این گونه ارتعاشات ابتدا باور مارا می سازد و بعد که باور کردیم وارد زندگی ما می شود.حالا باید این سوال را بپرسم که بیشتر توجه و ارتعاش شما بر روی مسائلی است که می خواهید وارد زندگی تان شود یا موضوعاتی که نمی خواهید وارد زندگی تان شود.
مقدمه:
در علم ان ال پی ،می گویند از طریق داستان می توانید به شکلی اثر گذار پیامتان را منتقل کنید زیرا که داستان ها با تجربیات و احساسات افراد مختلف ارتباط برقرار می کند.داستان می تواند اطلاعات مورد نظر را به شکل غیر مستقیم منتقل کند. ما در این کتاب 25 فصل و 25 داستان اموزنده را برای شما عزیزان اماده کرده ایم که خیلی راحت بتوانید با مطالب کتاب ارتباط برقرار کنید و بدون مقاوت ذهن بتوانید این مطالب را مورد استفاده قرار دهید تا هر چه زود تر همه باهم در قله های موفقیت قدم بگذاریم.
تا به حال مصاحبه های زیادی از انسان های موفق دنیا (در کتاب ها ،مقالات ، روزنامه ها،رادیو ،تلویزیون و جاهای مختلف ) شنیده یا خوانده ایم که از تمام انها سوال شده راز موفقیت شما در چیست ؟و انها پاسخ های گوناگونی داده اند از جمله؛سحر خیز بودن،سماجت، پشتکار،جسارت، سخت کوشی،ناامید نشدن و....خیلی از ما بسیار سعی کرده ایم مثل انسان های موفق زندگی کنیم و راز موفقیت انها را در زندگی خود پیاده کنیم و به موفقیت دست پیدا کنیم،ولی هرچه تلاش کرده ایم کمتر نتیجه گرفته ایم.برای مثال می گویند یکی از رموز موفقیت سحر خیزی است ،اکثر کارگران کارخانجات معمولا ساعت 5الی 5.5 صبح از خواب بیدار می شوند و باید مسافتی را طی کنند و در ساعت 6.5 الی 7 صبح در کارخانه مشغول به کار شوند،خب این انسان های شریف، سحر خیز هستند پس چرا تا آخر عمر خود کارگر باقی می مانند و موفق و ثروتمند نمی شوند؟یا انسان هایی که شغل فصلی دارند و درامد ناچیزی دارند انها هم با پشتکار تلاش می کنند و ناامید نیز نمی شوند پس چرا ثروتمند و موفق نیستند؟؟بنابر این متوجه می شویم که مسیر موفقیت با یک راز به نتیجه نمی رسد و حلقه های گمشده ای این بین رازها وجود دارد که انسان های موفق در زندگی خود به صورت نا خوداگاه رعایت کرده اند و چون نا خوداگاه بوده است انها را بازگو نمی کنند.
نتیجه می گیریم موفقیت یک راز نیست یک نظام دقیق است که اگر از این نظام اگاهی پیدا کنیم به راحتی می توانیم در تمام جنبه های زندگی از جمله (موفقیت مالی،روابط،سلامتی، خانواده،زناشویی و...)به موفقیت های چشمگیری دست پیدا کنیم.
مژده:
در ابتدا می خواهم به شما یک مژده بدهم؛در گذشته و در تحقیقاتی که از انسان های موفق انجام شده معمولا موفقیت را همراه با شکست های پی در پی آورده اند ولی می خواهم به شما مژده بدهم که دیگر موفق شدن، مانند گذشته سخت و طاقت فرسا و در پی شکست های متوالی نیست و در زمان حال باوجود اطلاعات وپیشرفت تکنولوژی و با وجود مربیان و کوچ های موفقیت، این مسیر را می توانیم از کوتاه ترین مسیر و کم خطا ترین مسیر و با کمترین هزینه ها عبور کنیم.فقط کافیست که باور کنیم، مسیر موفقیت آسان است.پس در این مسیر (میانبر) با ما همراه باشید.
ایا یک پیچ که خیلی محکم بسته شده است را می توان با دستان خالی یا دندان باز کرد؟مسلما باید نیرو و زمان بسیاری را هدر بدهیم و شاید به خودمان آسیب برسانیم ولی در اخر نمی توانیم ان را باز کنیم، بنابراین همانطور که برای باز کردن یک پیچ، احتیاج به ابزاری مثل اچار داریم،برای رسیدن به موفقیت نیز احتیاج به ابزاری داریم که من این ابزار را نظام موفقیت نامیده ام،که در ادامه این ابزار و چگونگی استفاده از انها را برای شما بازگو خواهم کرد؛
می خواهم در ابتدا شما را با یک سوال چالش برانگیز مواجه کنم.
ایا این سوال درست است که انسان به هر چیزی که بخواهد و فکر کند می رسد؟
اصلا برای چه در زندگی می خواهیم که به یکسری از اهداف برسیم ؟
اصلا برای چه هدف گذاری می کنیم؟
موفقیت چیست و چرا رسیدن به اهداف را موفقیت می نامیم؟
باید بگویم که تمام مسیر زندگی هدف گذاری است.و رسیدن و نرسیدن به هدف را موفقیت وعدم موفقیت می نامند....
برای مثال پیدا کردن شغل دلخواه ،خرید منزل یا خرید اتومبیل دلخواه،حتی خوردن آب نیز نوعی هدف گذاری است؛زیرا ما ابتدا در ذهن خود تجسم می کنیم که لیوان را بر می داریم و ان را پر از اب می کنیم و می نوشیم بعد به سمت لیوان می رویم و اب را ان گونه که تجسم کرده بودیم می نوشیم.
هرکاری را بخواهیم انجام دهیم ابتدا ان را در ذهن خود تجسم می کنیم و بعد برای انجام ان اقدام می کنیم.
پس بنابر این تمام زندگی ما گره خورده به تجسمات و هدف گذاری های ما....
پس چگونه می شود که در بعضی اوقات به انچه فکر می کنیم می رسیم و گاهی اوقات نه؟؟؟؟؟؟
رسیدن به اهداف یعنی خلق کردن ان در زندگی...یا همان آفرینش چیزی در دنیای فیزیکی...
فرایند افرینش 3 بخش دارد...
بخش اول:تجسم
بخش دوم:احساس
بخش سوم:دریافت
ولی من در این کتاب می خواهم پا را فراتر از این ها بگذارم و به شما بگویم که این سه بخش را می شود هرکدام را به بخش های بسیار زیادی تقسیم کرد و حتی باز هم فراتر از ان، این سه بخش پیش نیاز هایی دارد که ابتدا باید
ان پیش نیاز ها را ایجاد کنیم بعد تازه به بخش تجسم قدم بگذاریم پیش نیازهایی که بسیار مهم هستند و اگر آنها را در خود ایجاد نکنیم به جرات می توانم بگویم که هیچ گاه به اهداف بزرگی دست پیدا نمی کنیم....
از پیش نیاز ها که عبور کنیم تازه می رسیم به تجسم، در اکثر کتاب هایی که در مورد هدف گذاری مطالعه کردم همیشه یک سری ابهاماتی بود و من احساس می کردم که نمی تواند تمام داستان همین باشد که ما بیاییم اهداف را بنویسیم و شروع کنیم به تجسم کردن و ان هدف در زندگی ما خلق شود..چون بارها و بارها این کار را کرده بودم ولی کمتر به نتیجه رسیده بودم تا اینکه بعد از سه سال مطالعه و تحقیق و میلیون ها تومن هزینه بابت کلاس های متعدد و سمینارهاو کارگاه های رشد فردی و قانون جذب و کارافرینی و.... بالاخره متوجه شدم؛ رسیدن به اهداف و موفیقیت یکسری پیش نیازها و یکسرس پس نیازهایی را احتیاج دارد.من در این کتاب سعی کردم با داستان های کوتاه اما واقعی و بسیار اموزنده این مطالب را برای مخاطبان و عزیزانم باز کنم که بسیار راحت و قابل درک باشد امیدوارم که مورد پسند شما سروران عزیزم قرار بگیرد...دوستدار همه ی مردم عزیز کشورم محسن واخته.
بخش اول: پیش نیازها
سخن اول
انسان ماشین اثبات باورهای خود می باشد (تونی رابینز)
تا به حال شده بایک ماشین لباسشویی رانندگی کنید؟یا بایک ماشین سواری ظرف بشویید ؟؟
مصلما جواب نه است...ماشین فقط یک کار را انجام میدهد .ماشین سواری فقط سواری میدهد و ماشین لباسشویی فقط برای شستن لباس ها است.و انسان نیز ماشینی هست که فقط باورهای خود را اثبات می کند... حال این جمله به چه معناست؟؟
یعنی هر چیزی رو که ما باور داشته باشیم ذهن ما و تمام کائنات دست در دست هم میدهند تا همان باور را در زندگی ما به اثبات برسانند.
چه شما بگویید که می توانید کاری را انجام بدهید و چه بگویید که نمی توانید آن کار را انجام بدهید در هر دو صورت حق با شماست. (تونی رابینز)
پس نتیجه می گیریم رسیدن به اهداف مستلزم داشتن یک پیش نیاز است به اسم باور.پس ابتدا باید بپردازیم به باورها و چگونگی شکل گیری باورها.
فصل اول:باورها
ابتدا می خواهم با ذکر چند داستان کوتاه و واقعی قدرت باور را کمی بیشتر برای شما عزیزان ملموس کنم بعد بگویم که باورها چگونه شکل می گیرند
داستان اول.سردخانه ی قطار
شخصی به صورت پنهانی سوار قطار شد و در یکی از واگن هایی که درب ان باز بود پنهان شد چراغ ان واگن خاموش بود و هیچ چیزی در ان مشخص نبود بعد از این که کمی اطراف خود را لمس کرد متوجه شد که در سردخانه ی قطار است و چون قطار در حال حرکت بود درب قطار هم قفل شده بود و نمی توانست از انجا بیرون بیاید وقتی قطار در ایستگاه اخر ایستاد مسؤلین قطار متوجه شدن که مردی در سردخانه ی قطار مرده است وقتی جنازه ی ان مرد را کالبدشکافی کردند متوجه شدند که بر اثر سرما مرده است مامورین قطار بعد از تحقیقات متوجه شدند که سردخانه ی قطار خاموش بوده است بعدها دانشمندان متوجه شدند که به خاطر باور او که هوا سرد است و دارد یخ می زند ازسرما بدنش یخ زده بود.... کمی تامل...
داستان دوم:اشتباه
روزی در یک بیمارستان دونفر برای گرفتن برگه ی ازمایش خود به ازمایشگاه رفتند شخص اول یک سرماخوردگی جزئی داشت و شخص دوم سرطان داشت پرستار اشتباهی جواب ازمایش شخصی که سرطان داشت را داد به شخصی که سرما خورده بود و جواب ازمایش شخص سرما خورده را داد به او که سرطان داشت ..به نظر شما چه اتفاقی رخ داد ؟شاید باورش سخت باشد ولی شخصی که سرماخوردگی داشت بعد از مدتی از بیماری سرطان از دنیا رفت و شخصی که سرطان داشت و فکر می کرد که سرماخورده خوب شد و به زندگی خود ادامه داد...کمی تامل
داستان سوم:ازمایش دانشمند
روزی یک دانشمند برای ازمایش خود درخواست کرد که دو زندانی را که قرار است اعدام شوند به او بسپارند تا روی انها ازمایش انجام دهد.هر دو زندانی را به دو درخت روبه روی هم بست و زیر دست انها یک کوزه قرار داد زندانی اول را چشمانش را بست و یک تیغ به دست او کشید و خون دستش به داخل کوزه می چکید و چک چک صدا میداد و زندانی دوم وحشت زده او را تماشا می کرد بعد از گذ شت تقریبا یک ساعت زندانی اول مرد و نوبت به زندانی دوم رسید چشم اورا نیز بستند ولی این بار با پشت تیغ بر روی دست او کشیدند در حدی که احساس سوزش کند و با ریختن اب در کوزه همان صدای چک چک کردن خون را ایجاد کردن جالب اینجاست که نتیجه ی این ازمایش این بود که زندانی دوم هم با این باورکه رگ او را زده اند دقیقا در همان زمانی که زندانی اول مرده بود اوهم مرد ...کمی تامل...
این داستان ها را در ابتدا اوردم که بدانید باور شما چقدر قدرت دارد که حتی می تواند جان انسان سالم را بگیرد...
داستان چهارم:عقاب ومرغ
روزی عقابی در بالای یک کوه لانه ای داشت داخل لا
نه ی عقاب چند تخم وجود داشت که چند روزی بیشتر نمانده بود که جوجه عقاب ها سر از تخم بیرون بیاورند در همین حین باد شدیدی شروع به وزیدن کرد یکی از تخم ها از داخل لانه به بیرون افتاد و بعد از غلط خوردن به پایین کوه رسید و سالم مانده بود در پایین کوه چند مرغ و خروس زندگی می کردند یکی از مرغ ها بنا بر حس غریزی خود روی ان تخم نشست و بعد از چند روز جوجه عقاب سر از تخم بیرون اورد و کنار مرغ و خروس ها بزرگ شد در بالای کوه هم دیگر جوجه عقاب ها که بزرگ شده بودند شروع کردند به یادگیری پرواز و بعد از چند ساعت شروع کردند به پرواز در اسمان.جوجه عقابی که بین مرغ و خروس ها بود انها را دید و احساس کرد که چقدر دوست دارد پرواز کند و یک حسی از درون به او می گفت که تو هم می توانی پرواز کنی و شروع کرد به بال زدن از روی زمین.مرغ وخروس های دیگر که این صحنه را دیدند خیلی تعجب کردند که چرا او دارد این کارها را می کند وشروع کردند اورا مسخره کردن، که تو هم یکی از ما هستی و نمی توانی پرواز کنی الکی خودت را خسته نکن.عقاب داستان ما کمی ناراحت و سرخورده شد ولی باز هم دست از تلاش برنداشت .جوجه عقاب هایی که داشتند پرواز می کردند تلاش او را روی زمین دیدند و به سمت او فرود امدند و گفتند که تو چقدر شبیه ما هستی تو هم قطعا می توانی پرواز کنی پس تلاش کن ما هم ابتدا زمین خوردیم و این کار برای ما هم سخت بود. با کمک دیگر جوجه عقاب ها به بالای تپه ای رفتند تا از بالای ان تپه بتواند پرواز کند و مرغ و خروس ها پایین تپه این صحنه را تماشا می کردند و به او می گفتند تلاش بیهوده نکن توهم مثل ما هستی وما نمی توانیم پرواز کنیم عقاب داستان ما از روی تپه پرید و بعد از کمی بال زدن به زمین خوردو مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و مسخره کردن و گفتن دیدی بهت گفتیم تو هم مثل ما نمی توانی پرواز کنی فقط داری خودت رو اذیت می کنی پس دیگه از این مسخره بازی ها دست بردار و به این کار بیهوده ادامه نده واین حرف ها روی عقاب داستان ما تاثیر گذاشت و نامید شد و دیگر هیچ وقت برای پریدن تلاشی نکرد و تا اخر عمر خود کنار مرغ و خروس ها روی زمین راه رفت..کمی تامل...
امیدوارم با خواندن این داستان ها به اهمیت باورها پی برده باشید، که به قدری باورها روی زندگی ما تاثیر دارند که باورهای منفی ومخرب می توانند یک انسان سالم را تا حد مرگ برسانند (مثال داستان دوم و سوم)ویا می توانند ما را تا اخر عمر از رسیدن به موفقییت باز دارند.همه ی ما انسان ها در زندگی خود باورهای منفی فراوانی داریم از (نشدن ها،نمی توانیم ها،غیر ممکن ها و...)که اگر بتوانیم این باورهای منفی که شاید خیلی از ان ها ریشه در کودکی ما دارد را تغییر دهیم، تمام دنیای حال و اینده ی ما تغییر می کند.در ادامه می خواهم برای شما بگویم که باورها چگونه بوجود آمده اند؟
چگونگی شکل گیری باورها
باورها از تکرار توجه هات ما روی موضوعات مختلف شکل می گیرند.
توجه هات شامل: (دیدن.شنیدن.حرف زدن. فکر کردن و..)هستند.همه ی این موارد را می توان ارتعاش نامید..
به هر موضوعی که به هر شکلی توجه کنیم در واقع داریم از خود ارتعاش خواستن ان چیز را صادر می کنیم.به روایت دیگر ارتعاش طول موج افکار ماست که به سمت کائنات ارسال می شود.هر موضوعی را که در زندگی به ان توجه می کنیم یعنی به ان فکر می کنیم ،ان را می بینیم ،در مورد ان می شنویم و از این قبیل کارها یعنی ما داریم در مورد ان موضوع ارتعاش می دهیم و داریم از ان دعوت می کنیم که به زنگی ما وارد شود.تکرار این گونه ارتعاشات ابتدا باور مارا می سازد و بعد که باور کردیم وارد زندگی ما می شود.حالا باید این سوال را بپرسم که بیشتر توجه و ارتعاش شما بر روی مسائلی است که می خواهید وارد زندگی تان شود یا موضوعاتی که نمی خواهید وارد زندگی تان شود.
دیدگاه خود را ثبت کنید