فرمان در آستانه سی و پنج سالگی و دست و پنجه نرم کردن با تمام مشکلات چند ساله ی خود می باشد که ثمره ی آن کیهان پنج ساله است.
درست زمانی که تصمیم به فراموش کردن تمام خاطرات می کند و سعی در زندگی مجدد دارد رد پای رزا در زندگی اش ظاهر می شود…
به نمایشگاه که رسید فریبرز نبود و وقتی جویا شد محسن گفت به اداره مالیات رفته است.
وقتی فرمان کتش را درآورد و به پشت صندلی آویزان کرد محسن با دو عدد چایی و نان تازه و پنیر برگشت: بزن روشن شی. _تازه صبحانه خوردم.
محسن قند نه چندان درشتی بالا انداخت و نصف چای صد درجه اش را سر کشید:
با کلاس شدی جدیدا صبحانه رو در منزل میل میفرمایید. فرمان به شیشه های مغازه اشاره کرد:
_به اکبر بگو فردا شیشه ها رو برق بندازه چه وضعشه اینقدر کثیف و پر از لک. محسن مشغول لقمه گرفتن بود: یک سر داره هزار تا سودا داداشت هر روز برا یک کار میفرستش.
_کاش صبر می کرد خودم می رفتم مالیات. لقمه کوچکی به سمتش گرفت:
می دونی که پای مالیات و دارایی بیاد وسط نمیذاره کسی جز خودش انجام بده، بخور دیگه ناز میکنه برا من مرتیکه. فرمان دستش را رد کرد: میگم خوردم روناک
صبحانه درست کرده بود. محسن لقمه را راهی دهان خودش کرد و با همان حال گفت:
گفتم تو از این کارا نمیکنی باید بیل بندازن زیرت نگو صبحانه رو یکی دیگه ردیف کرده وگرنه تو نه به خودت نه به اون بچه هیچی نمیدی، آخ چقدر دلم برام اون پدر سوخته تنگ شده.
فرمان برافروخته نگاهش کرد و محسن ادامه داد: شب بیام ببینمش. این دختره تفلون که شب نمیمونه ایشالا؟! _حالا بمونه جا تورو تنگ کرده؟!
دیدگاه خود را ثبت کنید