رمان پتریکور
ریموت را زده و سوار میشوم و آهسته در را میبندم. بر خلاف من فرناز جوری در را میکوبد که انگار با در بخت برگشته پدرکشتگی دارد. نگاه سرزنش گرم را به فرناز میدوزم که بی خیال میخندد.
ـ ببخشید … از دستم در رفت جون تو ـ نمیدونم چرا این به قلم همیشه از دستت در میره عرق روی پیشانی اش را پاک میکند و غر میزند. ـ اوففف … کشتی ما رو با این لگنت ….. خیره که نگاهش میکنم با صدای گوش خراشی میخندد و ضربه ای به شانه ام میزند.
ـ ببخشید که به عروسکت توهین کردم … یعنی این غیرتی که تو رو ماشینت داری بابام رو مامانم نداره ….
عمو مسعود در حال گفتن یکی از خاطرات خنده دار اوایل زندگیاش در خارج از کشور است و من با صدا به خاطراتش میخندم. راهرو را که رد می کنیم، بیاختیار میایستم و خنده روی لبانم خشک میشود.
قلبم ناکوک میزند و پاهایم سر میشود و تعادلم را کمی از دست میدهم. نمیدانم چشمانم درست میبیند یا توهمی بیش نیست… شاید اثر نخوابیدن های شب قبل باشد که چشمانم آلبالو گیلاس میچیند. نگاهش از پس حوله به من میخورد و
دستان و پاهایم اختیار از دست داده و شتاب میگیرد .صدایش گوش هایم را نوازش میکنند. -مواظب باش. قدم هایش را تند میکند و از پلههای منتهی به اتاق خواب پایین میآید. دستانم بیاراده بالا میآیند و با شدت دور گردنش میپیچند. او هم همراهیام میکند و دستانش را دور کمرم پیچیده و بالایم میکشد.
پاهایم دیگر زمین را لمس نمیکنند. سرم را در گردن مرطوب و خوش بویش فرو میکنم. لب هایم شاهرگش را لمس میکنند و عمیق میبوسمش.
لب هایش، موهایم، شقیقه و گونهام را لمس میکنند. زیر لب میخوانمش. -عماد… گرمای نفس هایش با گوشم برخورد میکند و باعث قلقلکم میشود. -جونم… سرم را از گردنش خارج میکنم و رو به روی صورتش قرار میدهم. اجزای چهرهاش را با چشمانم رصد میکنم.
ابروهای بلندش و چشمان مخمورش را… بوسه ای بر چشمانش میزنم… این رمان فروشی است هر گونه کپی برداری و انتشار اثر بدون رضایت نویسنده پیگرد قانونی دارد بالاترم میکشد و لبهایم را با ولع میان لب هایش میکشد. دنیا جایی میان بوسه امان میایستد و زمان توقف میکند.
دیدگاه خود را ثبت کنید