قسمتی از داستان رمان بر من بتاب
بزرگی جلوی میز بهمنی ایستاده بود و با شور و هیجان از طرحی که من زده بودم، حرف می زد. البته به نام خودش. انتظار دیگری نداشتم. اما خب یک وقت هایی آن روی لجم بالا می آمد و خیلی دلم می خواست بروم به بهمنی بگویم، این بزرگی خان آنقدرها هم خوب نیست ها. ببین من چه جانی می کنم مرد،
پس بیا و برادری کن و پول ما را بده تا حسنا خانم مرا نکشته است. قلپی دیگر از چای نوشیدم و چشم های دردناکم را از بزرگی و بهمنی گرفتم و به صفحه ال ای دی مانیتور دوختم. کارت ویزیت کلینیک دندانپزشکی تنها بیست دقیقه دیگر زمان می برد و من خوشحال بودم که می توانستم
زودتر کارم را تعطیل کنم و بروم در نمازخانه دفتر ، کمی استراحت کنم. فایل تمام شده را به تلگرام بهمنی فرستادم واز گوشه چشم دیدم که بهمنی نگاهی به سمتم انداخت. پسر جوان خوش پوش و به نسبت خشو قیافه ای بود. البته به قول حسنا قد زیادی درازش، توی ذوق می زد. مرا صدا زد
و من آرام از جا برخاستم و دیدم که دستی به موهایش کشید. در این سه ماه متوجه شده بودم که شدیدا برایش مهم است ، چطور به نظر برسد. به کنار میزش که رسیدم ، گفتم : بله آقای بهمنی؟ با لبخند نگاهم کرد و گفت : خیلی خوبه طرحت… می تونی فردا طرح کافه پردیس هم بزنی؟…
دیدگاه خود را ثبت کنید