باز هم شبی دیگر و باز هم چشمانِ بی خوابِ ماکان . با وجودِ تمام موارد و موانع امنیتی که برای خانه تدارک دیده بود اما هنوز نگرانی داشت . کم ندیده بود از آنها که بداند می توانند از این چند موردِ ناچیز به آسانی عبور کنند . پس کنارِ پنجره ایستاده و به سیاهیِ شب چشم دوخته بود.کُلتِ مشکی رنگش بر لبه ی پنجره در نورِ چراغ مهتابی معصومانه می درخشید، انگار نه انگار که با همان اسلحه می شد جانِ انسانی را گرفت. حالا خانه روشن بود. دیگر رسما ورودشان به آنجا اعلام شده و همه از حضورشان اطلاع داشتند.
تا آنجا که می توانستند سعی می کردند یک خانواده ی معمولی به نظر برسند. هر چند خانه در یکی از محله های قدیمی بود و اکثر همسایه هایشان هم به همان اندازه قدیمی و ریشه دار. از همان هایی که اصالتشان را داد می زنند و به آن فخر می فروشند. پس امکانِ اینکه کسی بخواهد در کارشان کنجکاوی کند، کم به نظر می رسید. دستی رویِ شانه اش نشست: – ماکان ؟! بیداری هنوز ؟! چشمِ ماکان خیره ی الکس بود که پنجه ی پایش را لیس می زد. حامی کنارش ایستاد و دستی به صورت کشید: – ساعت از چهار
هم گذشته. ماکان سر تکان داد : – الکس بیخوابه. حامی خنده ی گیجی کرد: -چون سگِت بیخوابه تو هم باید بیدار بمونی !؟! نگاهِ خسته ی ماکان سمتِ او چرخید. چشمانش در هاله ای از خون فرو رفته بودند: – بیقراریش منو هم بیقرار میکنه. یه چیزی حیوون رو تا الان بیدار نگه داشته.وگرنه مثه راکی و کامرون الان تو لونه اش بود. نمیخوام بخوابم و فردا صبح تو خونِ خودم خفه شده باشم. حامی خندید و سری تکان داد: بی خیال پسر. داریوش تو اتاقِ مانیتورینگِ. تمامِ خونه دزگیر نصب شده، درِ ورودی رمز داره…
دیدگاه خود را ثبت کنید