من همینطور نزده می رقصم…خیرم نشو…مخصوصا خیره جاهایی که نباید…چون آدم مراعات نیستم و خیلی دارم مراعات رفاقتمونو می کنم تا برسونمش به سمتی که میخوام…تا اون وقتی که برسیم به اون سمت از این نگاها ننداز. نگاهم را با عصبانیتی شدید از او گرفتم و دادم به سرمه ای که سمتمان قدم بر می داشت. تا آخر شامی هم که به انتخاب سرمه ، پیتزا بود ، هم لحظه ای نگاهش نکردم. حتی در طول مسیر.
اما مشکل این جا بود که عمو و برادرزاده به توافق رسیدند اول سرمه خانم به خانه بروند و بعد من و به تعارف من که نگه دارند تا تاکسی بگیرم هم هیچ کدام وقعی نگذاشتند.سرمه قبل از پیاده شدنش ، دست گرد گردنم انداخت و گونه سمت چپم را بوسید و گفت : قربونت برم لعیا جونی…خیلی خوش گذشت…مرسی که اومدی. دستش را نوازش کردم و گفتم : ممنون از تو که دعوت کردی. عمویش را هم بوسید و قبل از پیاده شدنش ، گفت : راستی جاوید جوووووون ، به این نامزدت بگو بی زحمت اینقدر استوریای مسخره نذاره پیجش…کشت ما رو بس که خواست حالیمون کنه مربی فیتنسه. و از اتومبیل خارج شد و نمی دانم چرا نگاهم به چشم های جاوید سرابی متصل شد.
دیدگاه خود را ثبت کنید