سال ها از اون دوران می گذشت. انگار از توی غار بیدار شده بودم و قرار بود به آدم های اطرافم سکه های قدیمیبدم.
به طرف تنها پنجره رفتم و بازش کردم. پنجره ای که قبلا رو به آسمون بود و حالا رو به دیوار ساختمون بغلی. به دیوار نگاه کردم و گفتم: این رو کی ساختند؟ – سه ماه پیش تموم شد. چند واحدش هنوز خالیه. کنارم ایستاد و اضافه کرد: ببین چه ویویی دارم! می خواستم لبخند بزنم اما نتونستم. به اطراف نگاه کردم و گفتم: امیر رفت؟ – رفت یه چیزایی واسه شام بگیره. – مادرت نیست؟ – رفته بیرون… تا یه دوش بگیری، امیر برگشته. بدون هیچ حرفی لباس هام رو از ساک بیرون کشیدم. جلوی در حموم گوشه ی اتاق ایستادم و نگاهش کردم. با تعجب بهم خیره شد و متوجه شدم که نزدیک بود برای حموم رفتن ازش اجازه بگیرم. باید این عادت دو ساله ی «اجازه گرفتن» رو ترک می کردم. سریع وارد حموم شدم که در واقع یه دوش اضافه روی دستشویی کوچیک بود. اما برای من همین هم خوب بود. همین احساس تنهایی و آرامش. همین که کسی صدای نفس کشیدن یا حتی صدای فکر کردنم رو نمی شنید… اینکه با انتخاب خودم می رفتم داخل. دو سال تمام افسردگی و ناآرومی تموم شده بود. دو سال تموم ناامنی و ترس. دست توی موهای خیسم فرو بردم و عمداً کشیدم. باید خیلی زود خودم رو جمع و جور می کردم. باید دوباره سر پا می شدم. وقتی با تیشرت و شلوار بیرون اومدم، امیر هم برگشته بود. این لباس رو ساناز ماه پیش برام خریده بود. مشغول حرف زدن بودند. به یکی از پشتی ها تکیه دادم و گفتم: ساناز بیا موهام رو کوتاه کن. امیر: واسه چی؟ ساناز: بذار قیچی رو پیدا کنم. توی یکی از کشوهای دراور کوچیکش مشغول گشتن شد و امیر دوباره گفت: حیفه.
لینک بازاریابی این فایل که مخصوص نام کاربری شما ایجاد شده است را کپی و در شبکه های
اجتماعی یا سایت و وبلاگ خود منتشر کنید و از 10 تا 15 درصد پورسانت بازاریابی فروش این
فایل بهره مند شوید.
دیدگاه خود را ثبت کنید