قسمتی از داستان رمان شلیک آزاد
تازه به خانه رسیده بود ماشین را روشن وسط حیاط رها کرد. نگهبان سوار ماشین شد و ماشین را به پارکینگ که پشت ویلا قرار داشت برد. سینا که متوجه آمدن سیاوش شده بود با اضطراب در پذیرایی ایستاده بود و چشم به ورودی دوخته بود سیاوش که جلویش ایستاد.
ناخودآگاه یک قدم به سمت عقب برداشت و لب زد:-سیاوش. سیاوش فاصله میانشان را از بین برد یقه تیشرت سبز رنگ سینا را در دست گرفت و کمی او را بالا کشید و در چشمان سینا خیره شد و غريد: -ستاره کجاست؟! _هنوز نتونستیم پیداش کنیم.
يقه سینا را ول کرد و مشت محکمی حواله فکش کرد و گفت: دیروز بهت گفتم وقتی من وارد خونه شدم ستاره باید توی اتاقش باشه گفتم یا نگفتم؟ سینا که کج شده بود راست ایستاد و در حالی که فکش را ماساژ می داد گفت: از وقتی که گم شده بچه ها رو فرستادم دنبالش،
کار سبحانی و دخترشه تمام مخف یگاهاشون رو زیر و رو کردیم اما هیچ اثری از ستاره نبود. سیاوش بی توجه به حرفای سینا مشت دیگری حواله اش کرد و گفت: -وقتی گم میشد باید به من زنگ میزدی، عرضه نداری یه کاری رو درست انجام بدی. مشت دیگری زد و…
دیدگاه خود را ثبت کنید