ایستگاه عشق، قصه ی دلدادگی هاست.... قصه ی عاشقی ها، در میان مشغله های روزمره و پلی میان گذشته و حال ...
محسن و آریان دو دوست هستند… محسن عاشق می شود و سخت سعی در رسیدن به محبوبش دارد
…طی اتفاقاتی که در طول داستان پیش می آید، دو دوست وارد مسائلی می شوند که به گذشته مربوط است و
دستم و کشیدم رو صورتم و موهام و دادم عقب و بعد با خنده گفتم؛ آشتی... آشتی کردی.
سرش و انداخت پایین و بعد دستشو دراز کرد طرفم: بیا بالا که سرمائه رو خوردی.
دستشو محکم گرفتم و یه نگاش کردم: پس ازدواج می کنیم؛ بعدشم میزنیم میریم شمال... هان؟
- دوباره شروع کن، بیا بیرون.
- نه... اینطوری نمیشه... اول جوابم... خب؟! «یه نفس عمیق کشید: حالا نمیتونم قولی بهت بدم.»
از بی تفاوتیش عصبانی شدم؛ یکم کشیدمش طرف خودم که شروع کرد به بد و بیراه گفتن؛ دوباره یه خورده دیگه کشیدمش که جیغ کشید: محسن خیلی دیوونه ای، ولم کن، نذار باز بهت بگم دوستت ندارما!؟ باهات قهر می کنما!
بلند خندیدم و ایندفعه به جای اینکه اون و بکشم اینطرف، خودم و که از سر تا پام آب می چکید، کشیدم بیرون و تازه میخواستم بغل بگیرمش که دستمو ول کرد و خودش و کشید عقب: به من نزدیک نشو، سرما می خورم.
دوباره فقط خندیدم و همینطوری که سرم و تکون میدادم، خودم و انداختم همونجا رو سبزه و دراز کشیدم. کم کم یه باد سردی ام راه افتاده بود و ابرای سیاه، آسمون و پر می کرد. تازه سرما رو حس میکردم. خودمو یه کم جمع کردم که دیدم اومد نشست کنارم. با شالش، یکم موهامو خشک کرد؛ بلوزم دستش بود، یه خورده کشیدش رو تن خیسم، بعد پهنش کرد همونجا رو سینه ام و سرش و گذاشت روش و خیره ام شد. یه کم نگاش کردم و دستامو بردم زیر سرم و با لبخند گفتم: خیلی دلت میخواست خفه شم، آره؟ دیگه از دستم راحت میشدی.
اونم دستاش و گذاشت زیر سرش: محسن، تو که میدونی خیلی دوستت دارم، دیگه چرا انقدر اذیت میکنی؟
خودم و کشیدم جلو و تکیه دادم رو آرنجم، خندیدم و آستینم و کشیدم تو دستام. یقه ام و درست کردم و گفتم: ولی عجب سرد بودا. فکر نمیکردم انقدر یخ بزنم. آرتیست بازی ام بد بهایی داره.
دیدم هیچی نمیگه، سرم و بلند کردم، سرش رو پام بود و همینطور داشت نگام میکرد. ابروهام و بردم بالا، اون پامو خم کردم و دستم و انداختم روش و میخواستم یه چیز بگم که آروم گفت: هیس، هیچی نگو.
یکم نگاش کردم و هیچی نگفتم. چند دقیقه ای گذشت. اونم حالا نشسته و نگاش رو دریاچه بود؛ یه نفس کشیدم و دست کردم تو جیبم یه نخ سیگار درآوردم و گذاشتمش رو لبم. آروم گفت: باز که داری میکشی؟!
از رو لبم برداشتمش: فعلاً که نابود شده، نمی تونم بکشم.
(نگاه کرد، دید سیگارم خیسه.
- بهرحال الانم که آرومی، خواستی بکشی.
یه نگاش کردم، دیدم حق با اونه؛ یه نگاه بهم انداخت: رو قولت که دیگه نمیتونم حساب کنم، بگو چی کار کنم محسن که مطمئن شم به خودت آسیب نمیرسونی؟
خندیدم: نه... غصه نخور، قول میدم فقط تا جایی که بهم آسیب نرسه بکشم.
اونم نشست و دلخور نگام کرد: محسن، من دارم اینا رو جدی می گما؟!
خندیدم و دستاش و گرفتم و کشیدمش طرف خودم: وقتی جدی میشی، قیافه ات برام جالب میشه ، خیلی بانمک تر میشی.
روش و کرد اونطرف: تو هیچ وقت حرفای من و جدی نمی گیری.
دستم و گذاشتم زیر چونه اش و صورتش و برگردوندم طرفم: باشه گُلم... خیلی خب، وقتی تو دختر خوبی شدی و دیگه نمیکشی، من چرا بکشم؟ قول میدم، ایندفعه به خاطر تو دیگه قول میدم. ولی خودتم باید کمکم کنیا. جای خالیش و برام پُر کنی... آرومم کنی.
یه نیم نگاه بهم انداخت و شروع کرد ور رفتن با یقه و کلاه بلوزم: دستت درد نکنه دیگه، یعنی من فقط اندازه ی یه سیگار واسه تو ارزش دارم؟
- خودت میدونی منظور من چی بود. .
دیدگاه خود را ثبت کنید