محسن و آریان دو دوست هستند که هردو در یک دانشگاه مشغول تحصیل می باشند؛ هردو عاشق و سعی در رسیدن به معشوقه شان دارند...
محسن جرأت ابراز عشق به محبوبش را ندارد؛ طی جریانی معشوقه اش درخواستی از او دارد که موجب می گردد محسن جسارت پیدا کرده و همه چیز برایش جدی تر می شود تا اینکه.... طی اتفاقاتی که در طول داستان پیش می آید، محسن و آریان وارد مسائلی می شوند که به گذشته مربوط است، و حقایقی برای محسن فاش می گردد که تا به آن لحظه از آن بی خبر بوده است و....
چقدر اون لباسِ آبی دو رنگی که تنش بود، بهش میومد؛ یه نگاه به بالکن انداخت و گفت: نقشتو خیلی عالی بازی کردی دمت گرم، فکر کنم دیگه باورشون شده.
(ازینکه هنوزم داشت درمورد این موضوع، فقط اینطوری فکر می کرد، دلم شکست).
-یکی ندونه فکر می کنه واقعا عاشقی. «زیر لب گفتم: بله فکر کنم هستم.» «- بله؟»
یه لبخند زدم: هیچی، می گم آره، آریان تو تئاتره، اونوقت من نقش بازی می کنم.
- می بخشی، حتما جبران می کنم.
تو دلم گفتم: بایدم جبران کنی، اونم اونطوری که من می خوام. «- راستی امشب خیلی عوض شدین»
از حرفش جا خوردم: چطور؟
هنوز هیچی نگفته بود که موبایلم زنگ خورد، گوشی رو از تو جیبم درآوردم و روشنش کردم: الو.
- سلام بر شیر مرد میدون، ببینم الان تو کدوم مرحله هستی؟ نون و چسبوندی یا نه؟! بیرونت که نکردن؟
یه نگاه به باران کردمو به اجبار تو گوشی گفتم: سلام آریان، بعداً بهت زنگ می زنم.
-آهان، پس به مراحل خوب خوبش رسیدی، ای ناقلا.
رو کردم به باران و گفتم: آریانه، سلام می رسونه، داره خداحافظی می کنه.
آریان- خدا ازت نگذره که دل یه جوون و اینجوری می سوزونی، صبر کن، الان می رم زنگ می زنم به حنا، می گم بیاد، همین فردا می رم خاستگاریش، تو رو هم از خونه می ندازیم بیرون تا همه جات بسوزه.
از باران عذرخواهی کردمو رفتم یکم اونورتر، آروم تو گوشی گفتم: زهرمار، الان وقت زنگ زدنه؟
-پس کِی زنگ بزنم، وقتی بیرونت کردن؟ « دارم باهاش حرف می زنم، اگه تو بذاری»....
دیدگاه خود را ثبت کنید